۱۳۸۵/۱۰/۱۸

ياد ايٌام - صمد، نخواهيم گريست!

دو ساعت تمام است كه كوچه‌ها را، خيابان‌ها را با دوچرخه مي‌گردم. بي هدف،‌ بي آن كه بدانم چرا. حالا هم كه به خانه برگشتم و پيش پنجره نشستم، كم مانده بود كه گريه كنم. به خود گفتم: صمد،‌ نخواهيم گريست.

چشمهايم از آب خالي شدند. محله ارمني‌ها را گشتم. به قصد راهم را طول مي‌دادم كه زياد در بيرون باشم. بي‌هدف بودم. شايد هم زياد بي‌هدف نبودم. شايد چيزي مي‌جستم و نمي‌يافتم. چه چيزي؟ شايد دنبال زني، دختري، همدمي مي‌گشتم. شايد. از جلو دختران و زنان ارمني كه با پسرانشان و مردهايشان داشتند صحبت مي‌كردند مي‌گذشتم و دزدكي به صورت دختران نگاه مي‌كردم و پيش خودم مي‌گفتم و به خود تلقين مي‌كردم كه جلب توجه آنها را مي‌كنم و آنها حتما از سبيل‌هاي من تعجب مي‌كنند و شايد هم آرزوي همدمي مرا مي‌كنند.

چقدر احمقانه ... من احساس خودم را به آنها نسبت مي‌دادم ... من پيش خود شرمم مي‌آمد، يعني بد مي‌دانستم كه آدم برود، قصد كند كه در محله ارمني‌ها پرسه بزند ...

42/3/9 صمد بهرنگي

هیچ نظری موجود نیست: