۱۳۸۸/۰۹/۲۳

ژلاتینی

کنار جوانی که موهای ژلاتینی داشت نشستم.  …

داشت روزنامه میخواند و موبایلش را محکم در دستش فشرده بود. جواب سلامم را نداد. من هم مشغول یادداشت یک لیست از کارهایم شدم.
حس کردم سرش روی شانه‌ام سنگینی می‌کند. چند لحظه طول نکشید که از چرت پرید و باز مشغول روزنامه خواندن شد. یکهو برگشت که:

- ببخشید من خوابم برد و سرم افتاد رو شما

+ خواهش می‌کنم.

- چند شبه نخوابیدم.

+ هواپیما که بلند شد میتونی صندلی رو بدی عقب راحت بخوابی.

اینبار خیره به موبایلش رفت توی چرت. چند لحظه بعد موبایلش زنگ زد و جواب داد که هواپیما دارد تیکاف می‌کند و نمی‌تواند حرف بزند. قطع کرد و موبایلش روشن بود. باز خوابش برد.

یکهو  برگشت به من که:

- زنیکه شوهردار خجالت نمیکشه. نگاشون کن.

با حرکت سرش خانم و آقایی را که ردیف جلویی نشسته بودند نشان داد.

+ میشناسیشون؟

- بله؟

+گفتم میشناسیشون مگه؟

- تو فرودگاه جدا بودن. اینجا جفت شدن.

صدای شرق روزنامه را دراورد و چشمانش برهم رفت.
من رفتم تو کوک زن و مرد ردیف جلو. داشتند آرام  با هم حرف میزدند. یک لحظه که انگشتری در انگشت اشاره‌ی دست راست زن از شکاف بین دو صندلی دیده شد، یاد پیام تجربی این نشانه افتادم: “ تو اجازه داری خودت را برای انتخاب طبیعی من عرضه کنی”.
من هم شروع کردم به پیشداوری‌هایم. لابد اینها صنمی دارند باهم و این ژلاتینی خوابالود که روزها از سر و همسر دور بوده دارد تلافی همه‌ی پارانویایی که به همسرش داشته را درمی‌آورد.
ژلاتینی بیدار شده بود و داشت سعی می‌کرد پشتی صندلیش را به عقب براند.

- خرابه لامصب.

+ صندلی منم نمیره عقب. لابد چون صندلیا رو به هم چسبوندن اینو از کار انداختن.

دوباره نگاهش به صندلی جلو خیره می‌شود.

- قبلا یه عده‌ی مشخصی بودن. میشد شناختشون. حالا اصلا معلوم نیست کی به کیه.

دست چپ زن را از شکاف بین دو صندلی جلو می‌بینم. حلقه‌ دارد. تعلق.

ژلاتینی خواب است. منتظر جواب من نیست. مردک مرا متوجه این جفت کرده. من از گذشته‌شان چیزی نمی‌دانم. اما از بده بستانشان خوشم می‌آید.
ور میروم با غذای هواپیما تا آخر. فرود که آمدیم و بلندشده بودم که وسایلم را بردارم، باز صدای ژلاتینی درامد:

-  ای خاک بر سر اون مرد.

این را خیلی بلند گفت. انقدر که دور و بری‌ها برگشتند و به ژلاتینی سربزیر نگاه کردند.

***

از زندگی بین ژلاتینی‌ها وحشت دارم.

۱۳۸۸/۰۹/۲۱

پی‌کولو! می‌نویسیم


مدتی است نمی‌نویسم. این‌طور که می‌بینم، خیلی از وبلاگ‌هایی که فیدشان را دنبال می‌کنم هم دیر به دیر می‌نویسند. قسمتی برمی‌گردد به بی‌قاعدگی وبلاگ نویسی. هیچ قانونی نیست که این رهاترین رسانه‌ی فردی را به فعالیت مستمر وادارد. بویژه که خوشبختانه یا متاسفانه وبلاگ نویسی در ایران هنوز ارتباط بدردبخوری با کسب درآمد (یا چیزهای مشابه) ندارد.
برای من نوشتن (و البته انتشارش برای مخاطب) گاهی تفنن و گاهی درمان بوده. گفتن چیزهایی که حیفم بود فراموش می‌شدند. گفتن چیزهایی که نگهداشتنشان سنگین بود و اگر شده هزار رنگ میزدمشان تا قابل بیرون ریختن شوند. این شامل دشنام‌ها و تلخ‌زبانی‌ها نمی‌شد. دشنام‌ها را کماکان از پشت شیشه‌های بسته‌ی ماشینم میدهم.

روزهای تلخی بود. می‌دیدم و می‌شنیدم که خیلی‌ها به مرگ فکر می‌کردند. سامرست موام این تعبیر را درباره‌ی تولستوی دارد که می‌گوید او از ترس مرگ بود که به فکر تقسیم اموالش میان رعیت افتاده بود. سوار الاغش می‌شد و موژیک‌ها را نصیحت می‌کرد. موام می‌گوید آدم‌های عاقل جز در بیماری‌های سخت به مرگ فکر نمی‌کنند.

خوب، با معیار او من آدم عاقلی نیستم. آگاهی از فرایند زوال رهایم نمی‌کند. وقتی شرایط مثل امروز ایران دشوار می‌شود، اندیشه‌ی مرگ پررنگ‌تر و حتا رهایی‌بخش‌تر ظاهر می‌شود. اندیشیدن به مرگ، به “اختیار مرگ خویش” را داشتن، شادمانی بزرگی با خود دارد. اما سائق‌های زندگی هم کم نیستند. ناباورانه می‌کوشم تا هر زمان که باید، کنار همین دلخوشی‌های کوچک بیاسایم.




۱۳۸۸/۰۳/۲۹

هق

پسرک از آسیای شرقی نبود. نفسش می‌زد. همانطور که یکی سینش می‌زند، یکی شینش می‌زند. لهجه‌ی نفس کشیدنش طوری بود که اگر می‌شنیدی، برمی‌گشتی ببینی چه می‌گوید.

این طور بود که من برمی‌گشتم نگاهش می‌کردم. دقیقتر بگویم بیشتر می‌شنیدمش. حرف و کلمه نبود. اصوات بود. مثل صدای پرنده. نمی‌توانی بگویی صدای بلبل یا گراز چطور است. فقط کسی که قبلن شنیده می‌فهمد. می‌توانم بگویم شبیه هق هق بود. نه … صدایی که قبل از هق هق می‌آید. اما به هق هق نمی‌رسید. نمی‌پکید. مقاومت می‌کرد.

فکر می‌کردم الان دلش چه آشوبی است. انقدر آشوب که می‌تواند بچای پکیدن بالا بیاورد. هیچکس به او نگفته بود مرد نباید بگرید. خود سرتقش بود. می‌خواستم رهایش کنم. می‌خواستم قصه‌ای بسازم. این وضعیت میانی‌اش رها نمی‌کرد. خوب بود اگر در آغوش می‌گرفتمش تا بپکد. تن نمی‌داد. هی هق می‌زد. لب‌هایش را جمع می‌کرد و خیره به دور نگاه می‌کرد.

نمی‌شد ازش پرسید، نه می‌شد حتا به همدردی تظاهر کرد. چاره نیست. رهایش می‌کنم.