۱۳۸۶/۰۵/۰۵

R u engineer?

حالا كه بحث طرح‌هاي هوشمند مبارزه با بي‌ناموسي داغ است، ياد يك خاطره از سال 78 افتادم.
براي كار مهمي بليط ليست انتظار گرفتم و به تهران پريدم. 48 ساعت بعد كارم را انجام داده بودم و خواستم برگردم. 48 ساعت بود نخوابيده بودم. هيچ پروازي جا نداد. با قيافه‌ي برافروخته و چشمان گود افتاده‌ي مردمان بي‌خواب، راهي ترمينال اتوبوسراني شدم. از در كه وارد شدم يكراست به سمت مونيتورهاي اطلاعات رفتم و شهر مقصدم را مي‌جوريدم. كسي از پشت به شانه‌ام زد. يك سرباز نيروي انتظامي بود.

- بيا
- كجا؟
- پاسگاه ترمينال. سيگارتم خاموش كن
پك محكمي زدم.
- برا چي؟
- الان مي‌فهمي.
مثل گوسفند دنبالش راه افتادم. در آن حال نيمه بيخودي، همين قدر توجه در آن محيط بيتفاوتي هم برايم جالب بود. دم دفتر نيروي انتظامي سيگار را له كردم و رفتيم تو. اولين چهره‌اي كه ديدم قيافه‌ي سبزه‌ي آفتاب سوخته‌اي بود كه شبيه كهنه معتادهاي جوان بود. لباس شخصي تنش بود اما از امر و نهي كردنش مي‌برد كه افسري چيزي باشد. وقتي شروع به حرف زدن كرد، انگار كه با يك سابقه دار طرف بودم.
_ اين قيافش داد ميزنه. بازرسيش كن
سرباز خواست كيفم را روي ميز خالي كند. نگذاشتم. محتويات كيف را يكي يكي خالي كردم. افسر جواني از يك اتاق ديگر آمد و يك كيسه‌ي پلاستيكي را به سرباز ديگري داد.
- ببرش آزمايشگاه
يك تكه ترياك تقريبا به اندازه‌ي يك گردو توي كيسه بود. يك زن چاق ميانسال كه چند كيلو لباس پوشيده بود و بوي تند عرق و چربي مي‌داد آمده بود و التماس مي‌كرد شوهرش را رها كنند.
افسر اول دوباره آمد و همانطور كه رد مي‌شد از سرباز پرسيد
- پيدا كردي؟
- نه جناب سروان
- بازداشتگاه تا بره آزمايش
و رفت. خيال كردم الان يك تكنيسين مي‌آيد و از من آزمايش ادرار مي‌گيرد. افسر دومي دوباره آمد و نگاهي به محتويات كيفم انداخت كه داشتم جمعش مي‌كردم.
- Are you engineer?
- Yes. Do you study?
- Can you speak english?
خوشش آمده بود انگار. اما بوي كمكي ازش نمي‌آمد. جمله‌ي بي‌ربط آخر را كه مي‌گفت، داشت مي‌رفت به سمت يك اتاق ديگر. از سرباز پرسيدم آزمايشگاه كجاست.
- هر وقت ماشين بياد مي‌فرسيمتون آزماشكا، بازداشكا ديگه پره
دور و برم را نگاه كردم. چند متر آنطرف‌تر يك در يكپارچه آهني بود كه بالايش يك دريچه‌ي مربعي كوچك داشت. دو دست بي‌هدف از دريچه بيرون زده بود و بقيه‌ي دريچه تاريكي مطلق بود.
داشتم مي‌ترسيدم. نه، اصلا صحبت ترس نبود، وحشتم گرفته‌بود.
كم كم هر كس گوشه‌اي رفت و مشغول كارش شد. جز چند سرباز كه در چند قدمي من گپ مي‌زدند. به ادامه‌ي ماجرا فكر مي‌كردم. تا ثابت كنم سقا نيستم آب‌ها را كشيده بودم. يكهو افتاده بودم وسط معركه‌اي كه تهش معلوم نبود. اگر آزمايششان خطا مي‌كرد چه؟
ياد سينسيناتوس و "دعوت به مراسم گردن زني" افتادم. سينسيناتوس به جرمي موهوم بازداشت، محاكمه و محكوم به اعدام مي‌شود. در تمام مدت داستان نمي‌فهميم جرمش دقيقا چه بوده. او معلم بچه‌هاي عقب افتاده بوده و گويا حرف‌هاي بودار مي‌زده است. لحظه‌اي كه قرار است بعد از يك مراسم آئيني مفصل گردنش را بزنند، همه چيز را مرور مي‌كند، بلند مي‌شود، لباسش را مي‌تكاند و در ميان بهت ديگران راهش را مي‌كشد و مي‌رود.

آرام و خوابزده كيفم را برداشتم و بافاصله به دنبال سربازي كه پي طعمه‌ي جديد مي‌رفت راه افتادم. شعاع داخلي ترمينال جنوب را كه طي كردم از پله‌ها سرازير شدم و نپرسيده چپيدم توي اتوبوسي كه داشت راه مي‌افتاد. به همين بلاهت گريختم.

۱۳۸۶/۰۴/۲۸

قباني و ماجده

 

و متن ترانه‌ي "كلمات" كه ماجده الرومي خواننده‌ي لبناني در سال 1991 خوانده و شعرش از نزار قباني شاعر زنسراي عرب است:

يسمعني حين يراقصني با من که مي‌رقصد، در گوشم ترانه مي‌خواند
كلمات ليست كالكلمات ترانه‌هايي كه به ترانه نمي‌ماند
يأخذني من تحت ذراعي زیر بازویم را می گیرد،
يزرعني باحدى الغيمات در میان ابرها می نشاندم
والمطر الاسود في عيني و باران سیاه بر چشمانم،
يتساقط زخات زخات رگبار مي‌زند
يحملني معه يحملني با خود می بردم ... می بردم

لمساء وردي الشرفات

به شامگاه گلبوی مهتابی ها

وأنا كالطفلة في يده

و من چون دختربچه ای در دستش

كالريشة تحملها النسمات

چون پری که باد می بردش

يهديني شمسا يهديني صيفا

به من خورشیدی میدهد
و تابستانی

و قطيعة سنونوات

و دسته‌اي پرستو

يخبرني أني تحفته

مي‌گويد من اثر هنري اويم

وأساوي اّلاف النجمات

و با هزاران ستاره برابري مي‌كنم

وبأني كنز و بأني

و اينكه من گنجينه‌اي هستم

أجمل ماشاهد من لوحات

و زيباترين تابلويي كه او ديده

يروي أشياء تدوخني

چيزهايي مي‌گويد كه گيجم مي‌كند

تنسيني المرقص والخطوات

چنان كه مجلس رقص و آهنگ حركت را گم مي‌كنم

كلمات تقلب تاريخي

ترانه‌اي كه تاريخم را زير و رو مي‌كند

تجعلني امرأة في لحظات

و تنها براي چند لحظه مرا زن مي‌سازند
یبنی لی قصراً من وَهم برايم از خيال قصري برپا مي‌كند
لااَسکن فیهِ سِوی لحظات كه در آن جز دمي چند اقامت نمي‌كنم

وأعود ... أعود لطاولتي

برمي‌گردم
برمي‌گردم سر ميز خودم

لاشيء معي الا  ... كلـمات

چيزي با من نيست
جز ترانه

۱۳۸۶/۰۴/۱۷

تصور بُعد دهم

بعد چهارم براي كساني كه به نظريه‌ي نسبيت اينشتين علاقه‌مندند، يك مفهوم جالب اما حس‌ناكردني است. اين مفهوم با رياضيات اعداد مختلط به راحتي بيان مي‌شود، اما نمي‌توان هيچ تصور ذهني ملموسي از يك موجود چهار بعدي داشت.

با آمدن نظريه‌هايي مثل تئوري ريسمان‌، كار از اين هم سخت‌تر شد. حالا ما براي تفسير جهان‌مان به يك مدل ده بعدي نياز داريم. من نمي‌خواهم درباره‌ي اين تئوري‌هاي ماخوليايي حرف بزنم، بلكه مي‌خواهم يك انيميشن بسيار ديدني درباره ابعاد ده‌گانه را به شما معرفي كنم.
دو قسمت اين انيميشن روي هم حدود دوازده دقيقه و به زبان انگليسي است و بسته به سرعت ارتباط اينترنتي شما، آماده شدنش طول مي‌كشد اما اگر به مفاهيمي مثل سفر در زمان، ابعاد جهان، آغاز و پايان جهان، بي‌نهايت‌ها، ... علاقه‌منديد به انتظارش كاملا مي‌ارزد.

قسمت اول

 

قسمت دوم

 

انيميشن "تصور بعد دهم" بر اساس محتواي فصل اول كتابي به همين نام ساخته شده است. به نظرم اين، روش جالبي براي تبليغ اينترنتي يك كتاب است.
براي خواندن وبلاگ نويسنده (و همينطور ديدن فيلم) به سايت tenthdimension.com مراجعه كنيد.

۱۳۸۶/۰۴/۱۶

سرزمين ناشناخته‌ي صداهاي عمومي



ديشب كشف جالب و مهمي كردم. چيزي در مايه‌ي كشف آمريكا توسط كريستف كلمب.
فكرش را بكنيد هلكّ و دولوك راه افتاده رفته تا ينگه دنيا و بي‌توجه به آنهمه بوميان آنجا، ادعا كرده كه قاره‌اي جديد كشف كرده است. انگار كه بوميان آمريكا از سياره‌ي ديگري آمده بوده‌اند.

باري، من گاهي دلم مي‌خواهد يك موسيقي يا هر فايل صوتي ديگر را اينجا توي پستو پخش كنم. گاهي هم مي‌خواهم براي پست‌ها موسيقي متن بگذارم. اين‌كار براي وبلاگ‌هايي كه ميزبان اختصاصي دارند تقريبا سرراست است. اما براي مستاجرهاي بلاگر نه. بلاگر اخيرا يك چنين سرويسي براي ويدئو درست كرده اما براي صدا و موسيقي اين امكان را ندارد.
كشف ديشب من سايت imeem بود. يك حساب كاربري در آن باز مي‌كنيد و بعد مي‌توانيد از همانجا هر موزيكي را كه شنيديد و پسنديديد به وبلاگتان در بلاگر پست كنيد.

چند نكته‌ي كوچك اگر شما هم اين سرزمين جديد را نديده‌ايد:
- بسياري از صفحه‌ها از اينجا ف*لتر است. اما همان‌ها را مي‌توانيد با پروتكل https باز كنيد (يك s به http آدرس صفحه اضافه كنيد).

- اگر نخواهيد مستقيما از imeem موزيكتان را پست كنيد، مي‌توانيد كدي را كه در صفحه‌ي موزيك زير عبارت
Embed in your Blog, Website, etc
نوشته شده است را كپي كنيد و آنرا در صفحه‌ي ويرايش پست بلاگر (در حالتي كه Edit Html انتخاب شده است) پيست كنيد. اين‌طوري هم امنيتش بيشتر است و هم كنترل بيشتري روي چيدمان صفحه خواهيد داشت.

- چند سايت ديگر را هم ديدم اما تا اينجا از اين بيشتر خوشم آمده.

۱۳۸۶/۰۴/۱۵

مولد سكوت - Silence Generator

اين دستگاه، با توليد يك موج مخالف با آنچه مي‌شنويد، كاري مي‌كند كه صداي محيط حذف شود يا به حداقل برسد.

كاربرد آن براي كساني است كه سر و صداي محيط آزارشان مي‌دهد و از تمركزشان مي‌كاهد. كارگراني كه در كارگاه‌هاي پر سر و صدا كار مي‌كنند، كارمنداني كه در پارتيشن‌هاي باز كار مي‌كنند، راننده‌ها، ساكنان خانه‌هاي شلوغ، ...

چطور كار مي‌كند؟
ساده‌ترين اجراي آن، براي كساني است كه پشت كامپيوتر نشسته‌اند. يك نرم‌افزار را اجرا مي‌كنيد و امواجي از بلندگوي كامپيوترتان پخش مي‌شود كه يا نويز محيط تداخل مي‌كنند و آن را از بين مي‌برند. نمودار شماتيك مولد سكوت اين‌طوري است:

دنبالچه: طرح‌هايي هستند كه مدت‌ها -بعضي سال‌ها- گوشه‌ي ذهنم خاك مي‌خورند. تصميم گرفتم ايده‌ي خام آن‌هايي را كه فرصت عملي كردنشان را ندارم، اين‌جا بنويسم. با اين اميد كه كسي به فكر طراحي و ساخت آن بيفتد. البته دنيا بزرگ است و شايد قبلا كسي هر دو كار را كرده باشد.

لطفا اگر برايتان جالب است به من بگوييد.

۱۳۸۶/۰۴/۱۱

اسب ارابه را مي‌كشد، يا ارابه اسب را هل مي‌دهد؟

آيا اين احساس است كه باعث ترشح هورمون‌ها و آغاز واكنش‌هاي شيميايي در بدن مي‌شود يا ترشح مواد شيميايي در بدن احساسات را پديد مي‌آورد؟

اين سئوال از پانزده سالگي در ذهن من مي‌چرخد. بگذاريد بگويم كه دو سؤال، قديمي‌ترين پرسش‌هاي ذهن من بوده‌اند ( و نه لزوما مهمترين). يكي همين كه گفتم و ديگري مفهوم دقيق پديده‌ي زمان. خوب، دومي را رها مي‌كنم فعلا.

دانش تجربي، هيچ دليل قانع كننده‌اي براي كشف اراده (نه عليت) ارائه نمي‌كند. ما فقط مي‌توانيم درباره‌ي همزماني پديده‌ها نظر بدهيم. گرم شدن آب و و وجود آتش زير ظرف آب همزمانند. بقيه‌اش common sense است به علاوه‌ي تحويل (reduction). يك مفهوم را با مفهوم ساده‌تر(؟)ي توضيح مي‌دهيم. آب گرم مي‌شود چون انرژي حركتي مولكول‌هاي آن زياد شده. تو سرما‌خورده‌اي چون ارگانيزم‌هاي بدنت تحت تاثير ويروس‌هاي مهاجم قرار گرفته. عصبانيت و استرس با ترشح هورمون‌هايي مثل آدرنالين همزمان است. گرسنگي و عشق و نفرت و ترس و pms و غيره هم شيمي خودشان را دارند.

درباره‌ي پرسش من، پاسخ از هر دو طرف درست است. مثلا با اعمال استرس خارجي، مي‌توان بدن را وادار به ترشح آدرنالين كرد. با تزريق آدرنالين هم مي‌توان احساس استرس را با تمام واكنش‌هاي ديگر بدن مثل افزايش فشار خون و انقباض ماهيچه‌اي و غيره ايجاد كرد. تا اينجا اين يعني براي كساني كه به احساساتشان اصالت زيادي مي‌دهند خبر خوبي نيست.

خوب، اين‌ها كه گفتم به چه درد مي‌خورد؟

اگر اين خزعبلات درست باشد، با يك رژيم طرحريزي شده‌ي شيميايي (و در آينده شايد الكتريكي) مي‌توان احساسات دلخواه را تجربه و بلكه مديريت كرد. اين البته حرف جديدي نيست و استفاده‌كنندگان از مواد مخدر (انواع) از قرن‌ها پيش آن را مي‌شناسند. نكته‌ي جديد، طرح‌ريزي يك رژيم الكتروشيميايي بهينه براي مديريت احساسات است. قرص آبي براي عاشق شدن، قرمز براي شجاعت، سبز براي مدارا، صورتي براي اينكه انگيزه پيدا كني ادامه بدهي، ...

چيزي كه مي‌خواهم بگويم اينست كه اگر احساسات را محرك اراده بدانيم، به اين ترتيب فاتحه‌ي اراده‌ي بشري هم خوانده شده است. اما چند نكته‌ي ديگر. اگر چنين نتيجه‌گيري‌هايي درست باشد،

-  بايد ارزش را به تجربه كردن داد و نه احساسات حاصل از تجربه.

- اصالت و ارزش خرد از احساس بيشتر است. يعني جايي كه ترديد داري، بايد به خرد تكيه‌ي بيشتري بكني تا احساس. منظور از خرد، حافظه‌ي پردازش‌شده‌ي درازمدت احساسات (حتي جمعي) است و منظور از احساس، تكيه بر دريافت آني شما از حوادث درون و برون.

- بر همگان واضح و مبرهن است (!) كه آدمي منافع كوتاه مدت اندك را بر منافع دراز مدت بسيار ترجيح مي‌دهد (اگر نمي‌دانيد برويد و از كسي مثل حامد قدوسي بپرسيد. لينكش همين بغل است). پيدا كردن نقطه‌ي تعادلي ميان منافع درازمدت و كوتاه مدت، از مهمترين تصميم‌هاي هر شخص (سازمان) است.