هر روز ميبينمش. گاهي روزي دوبار. طوري ايستاده است كه موضوع هيچكس نيست.
دستش را را براي راهنمايي اتومبيلها در هوا نميكشد. اين روزها البته بيشتر پليسها اين كار را نميكنند. فقط گاهي سرش را تكان ميدهد. يعني مثلا "موافقم، بريد".
چراغ قرمزش از آنها است كه بيخودي طولاني است. 60 ثانيه انتظار وقتي كه با عجله به طرف محل كار ميروي. گاهي پشت چراغ قرمز كه ايستادهايم، رانندهي كم حوصلهاي گاز ميدهد و از چراغ رد ميشود. يك دوثانيهاي با نگاهش خودروي خاطي را تعقيب ميكند. بعد برميگردد و به ما نگاه ميكند. يعني "شما صبر كنيد". چارپنج ثانيه بعد انگار كار مهمي يادش افتاده باشد، قلم و كاغذش را بالا ميآورد و ميخواهد چيزي بنويسد. اما بلافاصله بيحوصلگيش غلبه ميكند. يك دستش قلم را و دست ديگرش كاغذ را پشتش پنهان ميكند.
شرط ميبندم آدم شاعر مسلكي باشد. فكر نكنيد يك آدم معمولي است. ابدا. يك بار ديدم با چه لبخندگرمي به كودكان روزنامهفروش نگاه ميكرد. پسربچههاي روزنامهفروش، روزنامههاي اضافيشان را پاي سايبانش انبار كردهاند. جاي امني است.
گاهي دارد براي خودش روي كاغذ مقوائيش چيز مينويسد. انگار وبلاگي كه وسط چارراه توليد ميشود. دور و برش اتفاق مهمي نميافتد. تصادف هم نميشود.
پشت به ماشينهاي متوقف ميايستد. خودش را به بيتفاوتي زده اما هر 75 ثانيه به صداي راديو يا پخش يا گفتگوي داخل نزديكترين خودرو گوش ميدهد. روزي 8 يا 12 ساعت. بيشتر وقتها يك دو قدم دورتر از سايبانش ميايستد. بيتفاوت، حتا به آفتاب.
ارتباط ما در همين حد است.