۱۳۸۵/۱۲/۰۴

درباره‌ي اسكار امسال و رده‌بندي imdb

- بسياري از فيلم‌هاي خوبي كه ديده‌ام اسكاري نبوده‌اند. نوع دسته‌بندي جوايز اسكار طوري است كه بيشتر به قالب زيبا و تكنيك مي‌پردازد تا محتوا. دقيق‌تر بخواهم بگويم، تعادلي ميان قالب و محتوا برقرار نيست. ضمن آنكه به طور طبيعي بر فيلم‌هاي هاليوود متمركز است.

- رده بندي imdb از اسكار هم بدتر است. اين رده بندي بر اساس راي اعضاي سايت است. البته عضويت در سايت براي همه آزاد است. تحليل ابتدايي من از رده بندي imdb اين است كه يك فيلم با خشونت بي‌پروا كه دست‌كم يك ارتباط رمانتيك داشته باشد شانس بيشتري براي خوشامد جامعه فيلم بين دارد. فيلم‌هاي اكشن تقريبن هميشه پرفروش و پربيننده‌اند و صرف نظر از استثناهاي انگشت شمار، هميشه يك دلبر وجود دارد كه انگيزه و الهام‌بخش قهرمان براي جنگيدن و اصلن زندگي كردن است.
در برابر، فيلم‌هايي كه حاوي س‌ك‌س بي‌پروا باشند يا تدوين پيچيده‌اي داشته باشند از اين شانس محرومند. امريكا قصه‌هاي مردم جهان را مي‌خرد و در كارخانه هاليوود آن‌ها را به روياي آمريكايي تبديل مي‌كند. مفت چنگش.

- از بين فيلم‌هاي مطرح امسال اين‌ها را ديدم (با يك استثنا):
      Departed
      Pan's Labirent
      Prestige
      Babel
      letters from Iwo Jima

- babel يك فيلم انسان‌گراست. تدوين خوبي دارد كه قصه را در چهار كشور آمريكا، مكزيك، مراكش و ژاپن به هم مي‌پيوندد. قسمت ژاپنش به نظر من كمي نچسب بود. فيلم به شدت مرا به ياد Crash انداخت. با همان تم. بنابراين ايده مركزي فيلم اوريجينال نيست اما توي اين فضاي ضد تروريستي، به نوعي نماينده خوبي براي تفكر سياسي هاليوود است. در يك عبارت "جنگ خير و شر بدون جنگ آدم با آدم". روياي محال. در نهايت انگار اين آمريكايي‌ها هستند كه هميشه درك بهتري از واقيت دارند. پس هنوز جهان‌گرايي آمريكايي با واقعيت فاصله دارد.

- Pan's Labirent دو قصه همزمان دارد. يكي افسانه جن و پري است كه جلوه‌هاي ويژه و ديالوگ‌هاي پرداخت شده خوبي دارد و ديگري نبرد ارتش اسپانيا و انقلابيون سرخ. داستان دوم به نظر من احمقانه و خيلي سياه و سفيد است. بدي مطلق دربرابر خوبي مطلق. اين دكتر شهيدش در يك كلمه مرا كشت. با اين همه فيلمي ديدني است. به ميميك بازيگر نقش مرسدس يك اسكار تقديم مي‌كنم.

- Departed يك پدرخوانده ديگر. از خشونت بي‌دليل اين جور فيلم‌ها كه بگذريم، پايان‌بندي عجولانه‌اي داشت. فيلم انقدر جذاب هست كه تا پايان تماشاچي را علاقه‌مند و تشنه نگهدارد.

- Prestige اصلن به خوبي ممنتوي كريستوفر نولان نيست. متاسفانه كسي كه كمي الكترومغناطيس بداند، از ايده غيب شدن شعبده‌باز خيلي لذت نمي‌برد. اما فكر مي‌كنم به قول قديمي‌ها پيام اخلاقي فيلم (!) قرباني شدن بازيگر روي صحنه به خاطر مسحور شدن تماشاچي بود. شبيه اين ايده كي‌ير كگارد كه مي‌گفت از شاعر نخواهيد شعر بگويد. شعر گفتن شاعر شبيه رفتن روي يك تشت داغ است، تو از رقص و جست و خيزش لذت مي‌بري غافل از اين كه او دارد زجر مي‌كشد. (نقل به مضمون). خوب، اين هرچند يك ايده ذاتن مسيحي است اما با كمي تخفيف مي‌توان به وبلاگ نويسان عزيز هم تسريش داد.

- The Queen را نديدم. نمي‌خواهم هم ببينم. انگار هميشه يك فيلم اشرافي بايد بين فيلم‌هاي هاليوود باشد. به من چه.

- اما letters from iwo jima. يك توضيح كوچك مي‌خواهد. ناصرالدين شاه در روزنگار سفر فرنگش كه يك جور وبلاگ اوست، مي‌نويسد[باز هم به مضمون] امروز رفتيم كليساي فلان و موزه بهمان و باغ كذا را ديديم و خوب بود و چه و چه. ليكن الان كه داريم اين ها را مي‌نويسيم نه باغ رفته‌ايم نه كليسا و نه موزه. اما از باب ضيق وقت مساعده [پيشاپيش] روزنامچه مي‌نويسيم.
بله، فيلم را هنوز نديده‌ام. اما تجربه‌هاي فيلم‌سازي ايستوود جالبند. او بيشتر به حوزه‌هايي نزديك شده كه ممنوعه شمرده مي‌شوند. اگر حدسيات من درباره پروپاگاند فيلم غلط باشد، دوباره درباره‌اش خواهم نوشت.

خوب. جايزه‌ي من اهدا مي‌شود به بابل بخاطر اينكه توي اين هير و وير خونريزي فرزندان آدم، يك قدم كوچك به پيش است.

نتيجه‌گيري‌هاي دور:
1- اگر بين قرباني كردن حيوانات در دوران زندگي قبيلگي بشر و خشونت انسان در برابر انسان در تمدن امروز بخواهم انتخاب كنم، اولي را راه بهتر و عاقلانه‌تري براي فرونشاندن خشم مي‌دانم.
2- آيا فيلم ديدن تخيل ما را تحريك و تقويت مي‌كند يا ما فقط رويا پردازي خود را outsource كرده‌ايم؟

۱۳۸۵/۱۱/۲۸

ايميل وارده: كوسه‌اي در مخزن زندگي‌تان بياندازيد

ژاپني ها عاشق ماهي تازه هستند. اما آب هاي اطراف ژاپن سال هاست كه ماهي تازه ندارد. بنابراين براي غذا رساني به جمعيت ژاپن قايق‌هاي ماهي‌گيري، بزرگ‌تر شدند و مسافت‌هاي دورتري را پيمودند.
ماهي گيران هرچه مسافت طولاني‌تري را طي مي‌كردند به همان ميزان آوردن ماهي تازه بيشتر طول مي‌كشيد. اگر بازگشت بيش از چند روز طول مي‌كشيد ماهي‌ها ديگر تازه نبودند و ژاپني‌ها مزه اين ماهي‌ها را دوست نداشتند.
براي حل اين مسئله، شركت‌هاي ماهي‌گيري فريزرهايي در قايق‌هايشان تعبيه كردند. آن‌ها ماهي‌ها را مي‌گرفتند و روي دريا منجمد مي‌كردند. فريزرها اين امكان را براي قايق‌ها و ماهي‌گيران ايجاد كردند كه دورتر بروند و مدت زمان طولاني‌تري را روي آب بمانند.
اما ژاپني‌هاي فرق مزه‌ي ماهي تازه و منجمد را متوجه مي‌شدند و مزه‌ي ماهي يخ زده را دوست نداشتند. بنابراين شركت هاي ماهي گيري مخزن‌هايي را در قايق‌ها كار گذاشتند و ماهي‌ها را در مخازن آب نگه داري مي كردند.
ماهي‌ها پس از كمي تقلا آرام مي‌شدند و حركت نمي‌كردند. آن‌ها خسته و بي‌رمق، اما زنده بودند. متأسفانه ژاپني‌ها هنوز هم مي توانستند تفاوت مزه را تشخيص دهند. زيرا ماهي‌ها روزها حركت نكرده و مزه ماهي تازه را از دست داده بودند. باز هم ژاپني‌ها مزه‌ي ماهي تازه را نسبت به ماهي بي‌حال و تنبل ترجيح مي‌دادند. پس شركت‌هاي ماهي‌گيري به گونه‌اي بايد اين مسئله را حل مي‌كردند.

آن ها چطور مي توانستند ماهي تازه بگيرند؟

براي نگه داشتن ماهي تازه شركت‌هاي ماهي‌گيري ژاپن هنوز هم از مخازن نگه‌داري ماهي در قايق‌ها استفاده مي‌كنند اما حالا آن‌ها يك كوسه كوچك به داخل هر مخزن مي‌اندازند. كوسه چند تايي ماهي مي‌خورد اما بيشتر ماهي‌ها با وضعيتي بسيار سرزنده به مقصد مي‌رسند. زيرا ماهي‌ها تلاش كرده‌اند.

از بازي لذت ببريد .

در مخزن زندگي‌تان كوسه‌اي بيندازيد و ببينيد كه واقعا" چقدر مي توانيد دورتر برويد.

۱۳۸۵/۱۱/۲۵

6410


"ارتفاع هواپيما مرتب كم مي‌شد و بايد هرچه سريعتر تصميم مي‌گرفتم. سرعت هواپيما زياد بود و ارتفاع كم. وقتي ايجكت كردم، كابين هواپيما رفت و كلاهم را با خودش برد. بند كلاه زير چانه‌ام وصل بود و تمام صورت و چانه‌ام را زخمي كرد و باعث شد فكم محكم به هم بخورد و دندان‌هاي جلويم شكسته شود. لحظه‌اي بيهوش شدم و زماني كه به هوش آمدم چترم باز شده بود و در بالاي سرم باد مي‌خورد و در ارتفاع 10 متري زمين بودم. هنگام فرود محكم به زمين خوردم و پاي چپم ضرب ديد. دندان‌هايم همه بيحس شده بود و خون از دهانم جاري بود. دفترچه يادداشتي كه با خودم داشتم بلافاصله درچاله‌اي در زير خاك پنهان كردم و بيحال به روي زمين افتادم. متوجه شدم شخصي زير بغل مرا گرفته و سعي دارد مرا از زمين بلند كند. چشم باز كردم. او لباس كشاورزان عراقي به تن داشت و مرتب به من مي‌گفت ماخوف! ماخوف! (نترس! نترس!)"


"... تعدادي انار به ما داده بودند. سهيلي مقداري از آنها را دانه كرد و به صورت سركه درآورد و از سيم‌ها دو قطب مثبت و منفي درست كرد و با تعجب لامپ با نور ضعيفي روشن شد. روشن شدن لامپ براي ما موفقيت بزرگي بود. ...با تهيه باطري آب اناري مجددا راديو به كار افتاد و مدت زمان بيشتري مي‌توانستيم از آن استفاده كنيم."


"من علي را همراه خودم داشتم. او مرا به اسم صدا مي‌زد و گويي با دوست خودش صحبت مي‌كند. سعي كردم با گفتن باباجان و پدرجان به او گوشزد كنم كه من پدر تو هستم و دوست دارم مرا پدر صدا كني."



ديشب "6410" رو خوندم. خاطرات حسين لشگري، خلباني كه 18 سال (6410 روز) اسير بوده. دو روز قبل از شروع جنگ اسير شده و آخر از همه آزاد ميشه. يعني 10 سال بعد از تموم شدن جنگ. خوندنش منو ياد خاطرات افگنيا كينزبورگ (سفري در گردباد) انداخت. زني كه سال‌ها در زندان‌هاي استالين اسير بود. بي در نظر گرفتن باورهاي سياسي، حس‌ها خيلي شبيه هم بود. تفاوت مهم اينه كه حسين لشگري هنوز زندس و بين ما زندگي مي‌كنه.


به نظرم زندان از احمقانه‌ترين اختراعات تمدنه.

[املاي نام افگنيا را طبق تحقيق سيدعباس محمدي اصلاح كردم]

منبع عكس: خبرگزاري مهر

۱۳۸۵/۱۱/۲۴

ده فيلم ديدني

ده فيلم كه قصه‌اي متفاوت و نوآورانه دارند و به يك بار ديدن مي‌ارزند:

1 Memento, Christopher Nolan (2000)
2 Usual Suspects; the, Bryan Singer (1995)
3 Prestige, Christopher Nolan (2006)
4 Matrix; the, Andy Wachowski (1999)
5 The Truman Show, Peter Weir (1998)
6 Himmel über Berlin; Der, wim wenders (1987)
7 Groundhog Day, Harold Ramis (1993)
8 Eternal Sunshine of the spotless mind, Michel Gondry, (2004)
9 Legend of 1900; the, Giuseppe Tornatore, (1998)
10 Tootsie, Sydney Pollack (1982)

۱۳۸۵/۱۱/۲۳

نويز صورتي (لطفا با بستني وارد نشويد)

صداها و همهمه‌هاي درهم و برهم مثل صداي آبشار و جويبار يا صداي زمينه برفك تلويزيون يا صداي موتورسيكلت ماهيت بي‌نظم -وگاه آشوب‌ناكي- دارند. بعضي مثل شرشر آب رودخانه ملايم و آرام‌بخشند و بعضي مثل صداي موتورسيكلت نه.

اين نويزها هرچه طيف فركانسي شبيه تري به صداي انسان داشته باشند، به مدت طولاني تري قابل تحمل هستند. به عبارت علمي‌تر، اگر طيف فركانسي صدا از فركانس‌هاي كم به سمت فركانس‌هاي زياد نزولي باشد، يك نويز صورتي داريم كه طيفش شبيه صداي آدميزاد است (مثل صداي شرشر آب). در برابر، نويز سفيد (مثل صداي برفك تلويزيون‌هاي قديمي) در تمام طيف فركانسي دامنه‌اي تقريبا ثابت دارد و گوش‌آزار است.
همچنين موسيقي‌هايي كه مترونوم نزديك به ضربان قلب دارند آرام بخشند.

خوب، تا اينجا يعني كه شنوايي ما صداها را با معيار "ميزان شباهت به صداهاي آشنا" ارزش‌يابي مي‌كند. مي‌توان استدلال‌هاي مشابهي براي بقيه حواس هم پيدا كرد. پس:
اگر مي‌خوهي هيجان ايجاد كني، آشنايي‌زدايي كن.
بنابراين دانش كه آشنايي‌زدايي مي‌كند، هيجان‌آور و آرامش‌زدا است.
برعكسش اين مي‌شود كه مراسم، آئين‌ها، تقدس‌ها و هر چه كه آشنايي بدهد، آرامش‌بخش است. اين حربه‌ي قديمي بشر بوده در برابر همه چيز‌هاي ناشناخته‌اي كه از آن مي‌ترسيده. مرگ، بلوغ، ازدواج، كشتن و كشته شدن، ... همه آئين و تقدس خود را دارند.
به نظر من تاثير شبه داروها (پلاسيبو)، انرژي‌درماني و چيزهاي نظير آن هم به همين دليل است. آنچه كه اثر مي‌كند و حس بهبود را در ما به وجود مي‌آورد، همان احساس آشنايي است كه پس از اجراي هر مراسم و آئيني - البته به شرط اعتقاد- به دست مي‌آوريم.

خواندن لغت نامه در زندان

1. دانشكده ما باغچه اي از درختان كاج داشت. گوشه‌ي دنجي بود كه بچه‌ها براي كشيدن سيگار و گپ زدن مي‌رفتند. يك بار كه تنهايي رفته بودم به فكرم زد كه اگر آدمي كه مدت زيادي را در زندان انفرادي سر كرده يك لغت نامه بردارد و بخواند، چه احساسي از تصور معناي كلمه‌ها خواهد داشت. مثلا وقتي “دويدن” را ببيند در حالي كه نمي تواند در سلول كوچكش حتا به راحتي قدم بزند. از بعضي كلمه‌ها تنها يك خاطره‌ي گنگ در ذهنش زنده مي‌شود. بعضي كلمه‌ها احساساتش را به شدت بيدار مي‌كنند. و تلاشش براي درك بعضي از كلمه‌ها به هيچ جا نمي‌رسد. الان هم مي‌توانيد يك لغت نامه – به هر زبان – برداريد و احساس آن زنداني را كمابيش تجربه كنيد.


2. فكر مي‌كنم غناي افعال هر زبان به گستردگي دانش مردمان آن و همينطور زمينه‌هاي كاري آنها بستگي دارد. در زبان انگليسي كلمه‌هاي زيادي داريم كه مثلا ريشه در دريانوردي دارد. در زبان عربي تعداد زيادي از كلمه‌ها به شتر و زندگي در صحرا برمي‌گردند. فرهنگ ايراني اما يك فرهنگ گم شده است. ما براي بيان يك مفهوم – به ويژه يك فعل – گاهي مجبوريم از يك كلمه بيگانه يا يك تركيب چند كلمه‌اي استفاده كنيم. چند روز پش كه در لغت نامه دهخدا مي‌گشتم، چند تا از افعال فارسي را كه امروزه استفاده نمي‌كنيم يا كمتر استفاده مي‌كنيم يادداشت كردم. شايد جالب باشند:


وشتيدن: رقصيدن
هراشاندن: به قي وادار كردن
نوييدن:
نوحه كردن
نواريدن: نجويده فروبردن
نميدن: ميل كردن، توجه نمودن
نشليدن: چنگ زدن و آويختن به چيزي، تشبث
ناويدن: تلوتلو خوردن، نوسان
مخائيدن: پوشاندن و ناپديدكردن
گواشتن: هضم كردن
گاميدن: قدم زدن
كيبيدن: منحرف شدن
فسيبيدن: يدك كشيدن
فاژيدن: خميازه كشيدن
طراريدن: تفتيش و تفحص كردن
شمنغيدن: فاسد و متعفن شدن
شكهيدن: مضطرب شدن
شجيدن: سرمازده شدن
سرنگيدن: لباس پوشيدن
ستوهيدن: نفرت داشتن
ژكيدن: آهسته سخن گفتن زيرلب از روي خشم
ژكاريدن: لجبازي كردن
دنيدن: زمزمه كردن
خنيدن: مشهور شدن
خنجيدن: صداي نفس نفس از بيني هنگام آميزش
چرويدن: چاره جويي كردن
تويدن: برشته شدن
تاوستن: مقاومت كردن
تاسانيدن: خفه كردن
تائيدن: صبركردن
پوزيدن: معذرت خواستن
پناميدن: منع كردن
پساويدن: لمس كردن
بيوستن: استعفا كردن
بيوباشتن: بلعيدن
بخچريدن: با هم اتفاق كردن
اورنديدن: گول زدن
انگوشيدن: در آغوش كشيدن
امجختن: طمع كردن
اسكيزيدن: جفتك انداختن
آشكوخيدن: سكندري رفتن
آچاردن: چاشني به غذا زدن


پ.ن: مينيمال اُزمُسيس در گوشه بحر طويل خواندني است:

"يه روز يكي منو اورنديد و بعد هم مي‌خواست انگوش كنه! هر چي من اسكيزيدم و تاوستم اون بيشتر مي‌ژكاريد. آدم كيبيده‌اي بود كه منو مي‌پساويد و هي مي‌خنجيد. دلم مي‌خواست بتاسانمش و كاري كنم كه بهراشد. ولي او مي‌نشليد و مرا ياراي چرويدن نبود. او شمنغيده بود و من ستوهيده از او. در نهايت گوش او را بيوباشتم و او آشكوخيد و شكهيد. گوشش را تويدم و آچاردم و در كمال خونسردي گواشتم. او هم ژكيد و پوزيد و ناويده‌گر ولي تنها با يك گوش ، نوييد بحال خود و گاميد.
نفاژ پي‌كولو!ء
"

۱۳۸۵/۱۱/۱۷

اس ام اس هاي چيز

"به آسمان نگاه كردم ديدم تو چه ماهي، به ستاره نگاه كردم ديدم تو در قلب مني"

"يك گل زيبا را ديدم و به من گفت من زيبا نيستم، اوني كه دارد اين اس ام اس را مي خواند زيبا مي باشد"

 

اينا رو كه مي خونم بيني و ابروم چين ميافته و تصور ميكنم ناجوانمردانه سرشاخه‌ي يه شبكه اجتماعي تينيجري شدم.