۱۳۸۵/۱۱/۱۰

بشنو امشب قصه مي‌گويم

ذكر آن پادشاه كه آن دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و ساقي شراب بر دانشمند عرضه كرد. ساغر پيش او داشت، رو بگردانيد و ترشي و تندي آغاز كرد. شاه ساقي را گفت كه هين در طبعش آر. ساقي چندي بر سرش كوفت و شرابش درخورد داد الي آخره.

پادشاهه مست نشسته بود كه دانشمندي از راه مي‌گذشت:

پادشاهي مست اندر بزم خوش            مي‌گذشت آن يك فقيهي بر درش
كرد اشارت كش در اين مجلس كشيد    وز شراب لعل در خوردش دهيد
پس كشيدندش به شه بي اختيار         شست در مجلس ترش چون زهر مار

خوب، آدم فقيه و دانشمند باشه، اول بار كه تو مجلس شراب مي‌شينه حال بقيه رو مي‌گيره

عرضه كردش مي، نپذرفت او به خشم    از شه و ساقي بگردانيد چشم
كه: به عمر خود نخوردستم شراب         خوشتر آيد از شرابم زهر ناب
هين بجاي مي به من زهري دهيد         تا من از خويش و شما زين وارهيد
مي نخورده عربده آغاز كرد                   گشته در مجلس گٍران چون مرگ و درد

اما ساقيٍ اهل فن، هر عبوسي رو از خماري درمياره

گفت شه با ساقيش اي نيك پي            چه خموشي؟، ده، به طبعش آر هي!
چند سيلي بر سرش زد، گفت گير          دركشيد از بيم سيلي آن زحير
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ  در نديمي و مضاحك رفت و لاغ

خوب، دانشمند ما سرخوش و بشكن زنان، جيشش مي‌گيره و ميره گلاب به روتون دشّويي

شير گير و خوش شد، انگشتك بزد          سوي مبرز رفت تا ميزك كند

و اونجا يكي از خدمتكاراي ماهروي پادشاهو ميبينه

يك كنيزك بود در مبرز چو ماه                  سخت زيبا و ز قراناقان شاه
چون بديد او را دهانش باز ماند               عقل رفت و تن ستم پرداز ماند
عمرها بوده عزب، مشتاق و مست         بر كنيزك در زمان در زد دو دست
بس تپييد آن دختر و نعره فراشت            بر نيامد با وي و سودي نداشت

استادٍ قصه‌گو، از تمثيل خمير و نانوا استفاده ميكنه

زن به دست مرد در وقت لقا                   چون خمير آمد به دست نانبا
بسرشد گاهيش نرم و گه درشت            زو برآرد چاق چاقي زير مشت
گاه پهنش واكشد بر تخته‌اي                  در همش آرد گهي يك لخته‌اي
گاه در وي ريزد آب و گه نمك                   از تنور و آتشش سازد محك
اين لعب تنها نه شورا با زنست              هر عشيق و عاشقي را اين فن است

حاصل اينجا اين فقيه از بي خودي          نه عفيفي ماندش و نه زاهدي
آن فقيه افتاد بر آن حورزاد                     آتش او اندر آن پنبه فتاد

اين تشبيه تقلاي دو بدن موقع رسيدن به اوج لذت به دست و پا زدن مرغ سربريده خاص مولاناي ماست:

جان به جان پيوست و قالب ها چخيد     چون دو مرغ سربريده مي‌تپيد

از طرفي، شاه هرچي موند ديد از دانشمنده خبري نيست، پا شد بره ببينه چه خبر شده

شه دراز و كو طريق بازگشت                انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببيند واقعه                         ديد آنجا زلزله‌ي القارعه
آن فقيه از بيم برجست و برفت             سوي مجلس جام را بربود تفت

شاه خون جلو چشاشو گرفته، اما دانشمند ما هم بي تدبير نيست:

چون فقيهش ديد رخ پر خشم و قهر       تلخ و خوني گشته همچون جام زهر
بانگ زد بر ساقيش كاي گرم دار            چه نشستي، خيره ده در طبعش آر
خنده آمد شاه را، گفت اي كيا              آمدم با طبع آن دختر تو را
آنچه آن را من ننوشم همچو نوش         كي دهم در خورد يار و خويش و توش

دمش گرم. شاهٍ جرم پوش با تلرانسي بوده.
قصه سر اومد. اما نجواي مولوي باز خرق عادته:

ديگران را بس به طبع آورده‌اي              در صبوري چست و راغب كرده‌اي
هم به طبع آور به مردي خويش را         پيشوا كن عقل صبر انديش را

***

حاشيه: من شيفته تركيب سازي‌هاي مولويم: ستم‌پرداز، عقل صبر انديش، ...

۱۳۸۵/۱۱/۰۶

بريده‌خواني "قدرت"

- كنفوسيوس از دامنه كوه تايي مي‌گذشت و زني را ديد كه بر سر گوري زاري مي‌كند. استاد به سوي آن زن راند و آنگاه تسه‌لو را پيش فرستاد تا از آن زن سؤال كند. گفت: زاري تو به كسي مي‌ماند كه اندوه بر اندوهش افزوده باشند. زن پاسخ داد: چنين است. پدر شوهرم را ببري در اينجا كشت. شوهرم نيز كشته شد، و اكنون پسرم به همان طريق جان داده است. استاد گفت: چرا از اينجا نمي‌روي؟ زن پاسخ داد: اينجا حكومت ستمگري نيست.

- ... رهبر آن نوع موقعيت و آن نوع توده‌اي را خوش دارد كه براي توفيق او مساعد باشند. بهترين موقعيت خطري است كه آنقدر جدي باشد كه مردم از مقابله با آن احساس دلاوري كنند، ولي آن قدر وحشت آور نباشد كه ترس را بر آنها چيره سازد - مثلا موقعيتي مانند درگرفتن جنگ با دشمني كه قوي باشد ولي شكست ناپذير نباشد. يك ناطق زبردست وقتي كه مي‌خواهد حس جنگجويي را در مردم برانگيزد، دو لايه عقيده را به آنها تلقين مي‌كند: يك لايه‌ي سطحي، كه در آن قدرت دشمن را بزرگ جلوه مي‌دهد،‌تا وجود دلاوري بسيار ضروري شناخته شود، و يك لايه‌ي عمقي كه اعتقاد قطعي به پيروزي را در بر دارد. شعاري مانند "حق بر قدرت پيروز مي‌شود" هر دو عقيده را در بر مي‌گيرد.
آن نوع توده‌اي كه ناطق دوست مي‌دارد توده‌اي است كه پايبند عاطفه باشد نه تفكر، توده‌اي كه وجودش آكنده از ترس باشد و نفرت‌هاي ناشي از ترس. توده‌اي كه تحمل روش‌هاي كند و تدريجي را نداشته باشد، توده‌اي كه هم برآشفته باشد و هم اميدوار.

- فيلسوف بايد بر آن باشد كه تبليغات هر نوع غرض مفيدي را حاصل كند، اين غرض نبايد اين باشد كه عقيده‌اي را كه نادرست بودنش تقريبا مسلم است به خورد مردم بدهد، بلكه برعكس،‌بايد قدرت داوري را تقويت كند و شك عقلاني را، و توانايي سنجش ملاحظات متضاد را. و اين غرض وقتي حاصل مي‌شود كه در تبليغات رقابت برقرار باشد. فيلسوف جامعه را به قاضي تشبيه مي‌كند كه به طرفين دعوا گوش مي‌دهد، و عقيده دارد كه انحصار در تبليغات مانند اين است كه در يك محاكمه جنايي فقط دادستان يا فقط متهم حق حرف زدن داشته باشند. ... به جاي روزنامه‌هاي گوناگون كه هركدام مداع يك دسته خاص باشند و خوانندگان خود را به جزميت دعوت كنند، فيلسوف طرفدار يك روزنامه است كه همه‌ي دسته‌ها بتوانند در آن حرف خود را بزنند.

- نو آوران بزرگ اخلاق كساني نبوده‌اند كه بيش از ديگران مي‌دانسته‌اند، كساني بوده‌اند كه بيش از ديگران آرزو داشته‌اند، يا به عبارت دقيق‌تر، كساني بوده‌اند كه آرزوهاشان غير شخصي‌تر و شامل‌تر از افراد عادي بوده‌است.

- كيش پهلوان پرستي ملتي از مردمان بزدل پديد مي‌آورد. اعتقاد به پراگماتيسم اگر گسترش يابد به حكومت زور برهنه مي‌انجامد كه ناخوشايند است. بنابراين پراگماتيسم به حكم معيارهاي خودش غلط از آب در مي‌آيد. زندگي اجتماعي اگر بخواهد آرزوهاي اجتماعي را برآورد بايد بر اساس فلسفه‌اي استوار شود كه از عشق به قدرت بر نخاسته باشد.

- اكنون مي‌توانيم درباره اخلاق قدرت به برخي نتايج برسيم.
هدف نهايي كساني كه قدرت دارند ( و همه ما اندكي قدرت داريم) بايد افزايش همكاري اجتماعي باشد، نه در يك گروه از مردم بر ضد ديگري، بلكه در همه نژاد بشر. بزرگترين مانع در راه اين هدف امروزه وجود احساسات غير دوستانه و تمايل به برتري است. اين گونه احساسات را مي‌توان يا مستقيما به وسيله ديانت و اخلاق كاهش داد، يا به طور غير مستقيم با از ميان بردن شرايط سياسي و اقتصادي خاصي كه اكنون آتش آن احساسات را دامن مي‌زنند - به ويژه رقابت بر سر قدرت ميان دولت‌ها، و رقابت وابسته به آن ميان صنايع ملي بزرگ. هر دو شيوه مورد نياز است: يكي جاي ديگري را نمي‌گيرد، بلكه هر دو مكمل يكديگرند.

- اگر جهان در آينده نزديك ميان كمونيست ها و فاشيست ها تقسيم شود، پيروزي نهايي نصيب هيج كدام نخواهد شد، بلكه نصيب كساني خواهد شد كه شانه ها را بالا مي‌اندازند و مانند كانديد، قهرمان ولتر، مي‌گويند: "اين مطلب خوب بيان شده، ولي ما بايد باغچه‌مان را شخم بزنيم."حد نهايي قدرت ايدئولوژي را ملال و خستگي و راحت طلبي معين مي‌كنند.

قدرت - برتراند راسل (1938) - ترجمه نجف دريابندري (1361)

۱۳۸۵/۱۱/۰۵

رعايت حال بانوان؟

از راهنماي يك هتل در تهران:


باز نويس: لطفا براي رعايت حال بانوان از ورود با پيژاما و زيرپوش در سالن هتل و راهروها خودداري فرمائيد.

"رعايت حال بانوان" در جمله بالا دقيقا يعني چه؟

۱۳۸۵/۱۰/۳۰

If U wanna change …

Five things not to do if you want to be a nobel prize winner:

1. Do not allow yourself to be trapped by your past experiences
2. Do not allow yourself to become overly attached to any authority
3. Do not hold on to what you don't need
4. Do not avoid confrontation
5. Do not forget your spirit of childhood curiousity

Leo Esaki (Japanese physics noble prize winner)

۱۳۸۵/۱۰/۲۹

آموزه‌هاي پسر سينا (4) - قطرب، بيماري بهمن ماه

قطرب نوعی از بیماری مالیخولیا است که اکثرا در ماه دوم زمستان روی آورد. کسی که به این بیماری گرفتار می‌شود از هر زنده ای متنفر و گریزان است. به سوی گورستان و جای مردگان می‌رود و به کسی که بخواهد او را غافلگیر کند هجوم می‌آورد. شب‌ها پیدا می‌شود، روزها خود را از چشم مردم پنهان می‌سازد و نمی‌خواهد با کسی روبرو شود. در یک جای هیچگاه یک ساعت آرام نمی‌گیرد. دائما در حرکت است و پیاده‌روی می‌کند و خودش نمی‌داندبه کجا می‌رود و چرا می‌رود. از مردم حذر می‌کند. و گاهی می‌شود که از بیهوشی این حذر را هم از دست می‌دهد و کمتر حس می‌کندکه چه چیز را می‌بیند. با این همه بسیار بی آزار است، اخمو است. اندوهگین است، رنگ زرد، زبان خشک، تشنه، بر ساق‌هایش قرحه‌ها بروز می‌کنند که خوب نمی‌شوند. سبب قرحه‌ها تباهی ماده سودائی و زیادحرکت دادن پا است که مواد به ساق‌هاپائین می آید. و به ویژه که بیمار همواره در لغزش و به سر درآمدن است و پایش به چیزهائی برمی‌خورد یا سگ او را گاز می‌گیرد. بیمار چشمش کم سو، خشک و بی اشک است. چشم گودرفته و سبب، خشک مزاجی چشم است.

قطرب نام حشره‌ای است که بر روی آب‌ها در حرکت دائمی است. و بدون ترتیب و نظام حرکات مختلف می‌کند. در آب غوطه می‌خورد و فورا بالا می‌آید و فرار می‌کند. بعضی می‌گویندحشره دیگری است که هیچ نمی‌آساید. برخی عقیده دارند که قطرب غول نر است و جمعی گفته اند: گرگ موریخته راقطرب گویند.

اگر این بیماری را قطرب نامیده اند به عقیده من برای شباهت بیمار به آن حشره آب پیما یا به حشره دائم الحرکت دیگر است. زیرا بیمار در گریز است و گریزش بدون ترتیب صورت می گیرد. بطور مختلف راه می‌رود و تو گوئی از ترس کسی می‌گریزد. از بس فراموشکار می‌شود نمی‌داند چکار می‌کند و به کجا رو می‌نماید و به هرکسی برخوردکرد رم می‌کند و مسیر خود را تغییر میدهد و می‌گریزد.

معالجه :
خوراک‌های خوب و حمام رطوبت بخش مفید است. باید بخوابد تا مزاجش معتدل گردد. علاج رئیسی این بیماری خواب زیاد است. گاهگاهی سس صغیر بخورد تا آرامش یابد و از تفکر دست بردارد. اگر معالجه به وسیله داروها فایده نبخشید، باید او را بیازارند و بر سرش بزنند و گونه‌اش را سیلی زنند و جاندانه‌اش را داغ کنند حتما افاقه حاصل می‌شود. هرگاه بیماری بازگشت کتک کاری و داغ گذاری نیز بازگردد.

قانون - ابن سينا

۱۳۸۵/۱۰/۲۷

باباي خوب

"بابا خيلي خوب بهم ياد ميدي اينجور كارا رو. باباي خوبي هستي از اين لحاظ. معلوماتت خيلي خوبه."

عين جمله جانور كوچكم وقتي نيمه شبي طرز كار كردن با اره مويي رو پرسيد و ظرف 3 دقيقه ياد گرفت. دلگرم كننده بود.

۱۳۸۵/۱۰/۲۳

پروپرانولول (اينديرال)، داروي ضد حافظه

اولين بار وقتي به زادگاه يکي از دوستان دوران دانشگاه در يک روستاي کوهستاني استان مرکزي رفته بودم با آن آشنا شدم. من در آن آبادي مرتفع دچار بي نظمي ضربان قلب شدم و ترس ناشي از آن مرا به درمانگاهي کشاند که يک پزشک هندي آن را اداره مي‌کرد. او پس از شنيدن شرح حالم برايم اينديرال تجويز کرد. قرص‌هاي صورتي کوچک ده ميلي گرمي.

سال‌ها بعد در محل کارم دوستي که پزشک بود گفت که در مواقعي که دچار استرس مي‌شود از اين دارو استفاده مي‌کند. گفت که وقتي دانشجو بوده براي آماده کردن پايان‌نامه‌اش آمفتامين مصرف کرده و در پي سه روز و سه شب بي‌خوابي، وقتي مي‌خواسته از تزش دفاع کند، چهل ميلي گرم پروپرانولول را يکجا بلعيده.

از آن به بعد من کشف جديدي کرده بودم. مي دانستم که ترس از صحنه و سخنراني در مقابل جمع يک ترس طبيعي است و براي آسوده تر گذراندن آن گاه از اينديرال استفاده مي کردم.

برايم جالب بود که روي ميز يا در جيب بسياري از همکارانم اين دارو را مي‌ديدم، به خصوص آنها که در مشاغل مديريتي بودند و به اقتضاي شغلشان تنش بيشتري را تحمل مي‌کردند.

اين دارو براي مقابله با موقعيت هاي پرتنش مثل سخنراني در برابر جمع يا اجراي موسيقي و تئاتر که به آن stage fear مي‌گويند کاربرد دارد و اضطراب ناشي از آن را مهار مي‌كند. در حالات شديدتر ارتباط گريزي (communication apprehension) هم مفيد است. يک آمار مي گويد هشتاد درصد مردم آمريکاي شمالي هنگام صحبت کردن در برابر يک جمع دچار نگراني شديد مي‌شوند (+).

براي کساني که دچار افتادگي دريچه ميترال قلب هستند حملات ناگهاني اضطراب يک عارضه شناخته شده است. اما فراگيري موضوع فراتر از اينها بود. طوري که امروز من به ماهيت MVP هم شک دارم. تجربه ديدن رد پاي اين دارو در نوشته‌هاي وبلاگ نويسان هم بارها برايم تکرار شد. آخرين بار در "تجربه‌هاي زنانه-تجربه‌هاي كابوس‌وار" که شرح ماجراي دختري است که به دليل پخش کردن فرم هاي کمپين جمع آوري يک ميليون امضا براي لغو قوانين تبعيض آميز عليه زنان دستگير شده. نتوانستم در اينترنت آماري رسمي از مصرف اين دارو در ايران پيدا کنم، بنابراين به مشاهدات متعدد خودم اکتفا مي کنم.

اما مطلب مهم نکته‌اي است که تازگي درباره اين دارو فهميده‌ام و آن اثر ضد حافظه‌ي پروپرانولول (و ساير بتابلوكرها) است. من اين نکته را اول در تجربه شخصي خود دريافتم و سپس با گوگليدن شواهد آنرا در اينترنت هم پيدا کردم.

يک حادثه اگر تاثير شديدي بر احساسات ما بگذارد، به خوبي در ياد ما مي‌ماند. بر عکس، تحت فشار شديد احساسات، چيزهايي را به ياد مي آوريم که گمان نمي‌کرديم در يادمان مانده. از اين ويژگي دوم بازجوها و شکنجه گرها حسابي استفاده مي‌کنند. آدمها در زندان انفرادي خاطراتي را به ياد مي‌آورند که خودشان را متعجب مي‌کند.

اين به خاطر تاثير هورمون آدرنالين در ساز و کار شکل دهي و بازيابي حافظه در مغز است (+). پروپرانولول با سد کردن آدرنالين، واکنش تشکيل حافظه دراز مدت را تحت تاثير قرار مي دهد و بنابراين شايد مصرف آن پس از حوادث سهمگين زندگي کمک کند که اثر کمتري از اين حوادث در ذهن ما باقي بماند.

از اين‌ها گذشته، سؤال اساسي من اينست كه چرا انسانها براي بيان خود در برابر ديگران بايد اضطراب داشته باشند؟ آيا مجموعه بازي‌هايي كه زندگي ما در دوران حاضر را مي‌سازد نياز به بازنگري ندارد؟ به نظر من يک جاي کار مي لنگد.

نکته: درباره ديگر عوارض مصرف و  به خصوص قطع ناگهاني مصرف اين دارو نکات مهمي وجود دارد. اگر نمي‌دانيد حتما پيش از مصرف آن با يک پزشک متخصص مشورت کنيد يا آنرا مطالعه نمائيد.

 

۱۳۸۵/۱۰/۲۲

آموزه‌هاي پسر سينا (2) - عشق

عشق عبارت از مرضی است وسوسه‌ای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهائی مبذول می‌دارد و در خیالات خود غرق می‌شود، و شاید آرزوی آن نیز در پدیدآمدن بیماری کمک کند و ممکن است آرزو کمک نکند، ولی این تمرکز فکر متمادی سبب بیماری می‌شود.

علامت بیماری عشق:
گودرفتن و خشک شدن چشم و نبودن آب چشم مگر در هنگام گریه کردن، پیاپی و به سرعت پلکها برهم آیند. بسیار می‌خندد تو گوئی به چیزی بسیار لذت بخش نگاه می‌کند یا خبری خوش می‌شنود یا شوخی می‌کند.

نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند می‌کشد. گاهی در میان شادی و خنده به گریه می‌افتد و اندوهگین می‌شود و به‌ویژه در هنگام شنیدن اشعار عاشقانه به گریه می‌افتد و اگر شعر ترانه از هجران و دوری محبوب باشد، بسیار متاثر می‌شود. سرتاسر اندامانش مرطوبند، مگر چشمانش که خشکند و کاسه‌اش گود رفته و پلکهایش بزرگ و ستبر از بی‌خوابی است و آه کشیدنش تاثیر بر سر گذاشته است. شکل و شمایل مرتب ندارد، نبضش مختلف است و مانند نبض اندوه‌زدگان بدون نظم و ترتیب است و ازحالی به حالی تغییر می‌یابد. به ویژه اگر ناگهاني معشوق خود را ببیند.

می‌توان از این تغییر نبض، معشوق را شناخت هرچند او خودش اسم او را فاش نسازد. دانستن نام معشوق و شناختن آن یکی از معالجات اساسی بیمار است. پس در صورتی که عاشق، راز خود را فاش نسازد، باید نیرنگی بکار برد، نبض بیمار را گرفت و شروع به ذکر نام مردمان بسیار کرد و دقت کرد که کی و در هنگام بردن نام چه کسی نبضش بسیار تفاوت کرد و همانند نبض منقطع شد. باز به نامها برگرد و همه را بازگو کن و درنبض دقت نمای حتما از این راه و از این آزمایش به نام معشوق می رسی. آنگاه نام راهروها و مسکن‌ها و پیشه و صنعت و زیور و نسبت به شهرها را بر نام معشوق اضافه و بازگو کن و نبض را رها مکن، تا در یکی از آنها نبض تفاوت می‌کند. هر یکی را که نبض در آن به حد نبض آن هنگامی رسید که نام معشوق را برده‌ای، پهلوی نام معشوق بگذار و این نام‌ها را آنقدر تکرار کن تابه کلی معشوق را چنان که می‌خواهی بشناسی. ما این آزمایش را کرده‌ایم و از این معلومات که گرد آورده‌ایم بهره‌هابرده ایم.

بعد از آن که به معشوق پی بردی و دیدی از وصال عاشق به معشوق چاره‌ای نیست، کاری کن که مطابق دین و شریعت به هم برسند.

ما عاشق را دیده ایم که از لاغری پا فراتر نهاده و به حد پژمردگی رسیده و به بسیاری از بیماری‌های دشوار و مزمن گرفتار آمده و به تب‌های طویل المدت دچارشده و همه اینها از ناتوان شدن نیرو بوده که از عشق کشیده است. ولی همین که به معشوق خود رسیده و وصال حاصل آمده است بعد از مدتی کوتاه که به دیدنش رفته‌ام شگفتی‌ها دیده ام: فربه گشته و نیروی ازدست رفته را بازیافته و معلومم شد که مزاج انسان گوش به فرمان و مطیع پندارهای روانی است.

معالجه:
بیمار را معاینه کن! ببین آیا علامت سوخته شدن خلط هست؟ که این علامت‌ها را می‌دانی. در این صورت تخلیه به عمل آور و به نم بخشیدن و خوابانیدن بیمار بپرداز. غذای خوب بخورد. گرمی بده به شرطی که تری لازم، کاهش نیابد. کاری کن که به برخورد و نزاع و کشاکش با دیگران سرگرم باشد که شاید سبب بیماری را از یاد ببرد.

یا این که کاری کن که به دیگری عشق بورزد و از راه شرع به وی برسد و معشوق اولی را از یاد ببرد. اینکار وقتی مفید است که بیماری عشق زیاد استوار نشده باشد. اگر عاشق آدمی خردمندباشد، پند و موعظه از سوئی و ریشخند و سرزنش ازسوی دیگر و شرح دادن که آنچه او بدان دل بسته است وسوسه و نوعی جنون است، شاید مفیدباشد. گفتگو در این زمینه بی‌اثر نیست.

یا اینکه پیرزنان را واداشت که به دورش گرد آیند و از معشوق بدگوئی کنند و کارهائی به وی نسبت دهند که مورد تنفر عاشق واقع شود و سنگدلی و مردم آزاری معشوق را بحث کنند، که اکثرا این حرفها عشق را آرامش دهد. اما بعضی از عشاق از این حرف‌ها بیشتر دل می‌بازند.

یا پیرزنان همراه بدگوئی از معشوق تقلید معشوق را درآرند و چیزهائی نشان دهند که زیبائی‌اش در چشم عاشق از رواج بیفتد و زیاد بر زشتی او تاکید کنند و تکرارکنند. پیرزن‌ها دراین مسائل از مردها مقتدرترند. مگر کسانی که نه مرد، نه زن هستند و آنها را مخنث گویند که این‌ها در تبلیغات کذائی دست کمی از پیرزن‌ها ندارند.

ممکن است عاشق را به تدریج به معشوقی دیگر فریفت و هرگاه معشوق اولی را فراموش کرد مسئله عشق را به کلی قطع کنند و نگذارند به عشق دومی گرفتار آید و بیماری به جای خود باشد.

و از سرگرمی‌های نافع است که عاشق کنیزهای زیاد بخرد و زیاد با آن‌ها همبستر شود. و جاریه‌های تازه نفس پیدا کند و با کنیزانش به بزم بنشیند. بعضی از عاشقان از طرب و سماع تسلیت یابند و بعضی از آنها عاشق‌تر می‌شوند و می‌توان این را دانست.

شکار رفتن و به بازی‌های گوناگون سرگرم شدن و خلعت و احترام از فرمانروایان یافتن از آن سرگرمی‌هاست که به عاشق دلداری می‌دهد، و حتی گونه گونه شدن ابرهای بزرگ نیز برای او نوعی از تسلیت است.

شاید بیمار عاشق، نیاز به داروها و معالجاتی داشته باشد که برای حالات مالیخولیا ومانیا و قطرب بایسته بود. آری هرگاه بیمار عشق شکل و شمایلش وضعیت و ناتوانیش شبیه بیماران مالیخولیا و مانیا و قطرب شود، باید علاج آنها را بکار برد. به وسیله ایارجهای بزرگ، تخلیه شوند و به وسیله نم بخشهای نامبرده تر گردند.

قانون - ابن سينا

۱۳۸۵/۱۰/۱۹

دوس دارم، jus imagine

قدم زدن تو جنگلي كه يه وجب برگ نمدار كفش خوابيده و درختاي خيلي بزرگ داره، ارديبهشته و سبزه يا مهره و رنگارنگه

خسته سفر رسيدن به يه آبادي ناشناس و با يه غريبه گپ زدن و خودموني شدن

بوي نون تازه و پوست ليمو ترش آخر بهار و ريحون سبز و بنفش

رانندگي تو يه شب تابستون كه رطوبت بوي علفاي اطراف جاده رو پخش كرده و فيل كالينز داره مي‌خونه i wish it would rain down

پائيز ابري كنار آتيشي كه از كنده بلوط مي‌رقصه و گاهي ترق صدا مي‌ده و نيم مست خيره شدم بهش و صداي موسيقي آرومي كه از دوردست مياد. انگار شجريانه كه شيش دونگ صداشو به رخ مي‌كشه

شيرجه زدن تو يه آب زلال و به ستون حباب‌هايي كه آشوبناك به سطح ميرن خيره شدن و نفس كشيدن رو فراموش كردن

توي يه كشور غريب كنار تنگه ايستادن و باقلا و گلپر خوردن يا تنها بوكشيدن

تمام عمر از هفت سالگي عاشقي كردن و ترس محتسب خوردن و با خلق خور و خسب كردن و رجز نهان خواندن كه "مرد را صد سال عم و خال او، يك سر موئي نداند حال او"، صبحا عاشق و شب فارغ شدن و بالعكس. مرد پس از نيم شب كسي شدن. شبا مومن شدن و صبح كافر. ها؟ i will examine every inch of u. سرسخت پوست زندگي رو كندن و به ريش نويسنده خنديدن و تملقشو گفتن.

شب كنار جويباري كه از كوه سرازير شده خوابيدن و تا صبح به صداش گوش كردن

سرزده پيش مامان بابا رفتن و بي‌تفاوت به قربون صدقاشون ماهي كباب بابا و پلو باقالي مامانو لمبوندن

نفس نفس زدن براي كشف حقيقتي، اونطور كه يه نوجوون وقتي به عشق رويائيش مي‌رسه

چشم در چشم به نيمه بهتر خيره شدن و بي گفتگو دقايقي آراميدن و راميدن

هويجوري.

با اينا زمستونو سر مي‌كنم. با اينا خستگيمو در مي‌كنم.

اما، اينا همش نيس. بازم ميگم :)

۱۳۸۵/۱۰/۱۸

ياد ايٌام - صمد، نخواهيم گريست!

دو ساعت تمام است كه كوچه‌ها را، خيابان‌ها را با دوچرخه مي‌گردم. بي هدف،‌ بي آن كه بدانم چرا. حالا هم كه به خانه برگشتم و پيش پنجره نشستم، كم مانده بود كه گريه كنم. به خود گفتم: صمد،‌ نخواهيم گريست.

چشمهايم از آب خالي شدند. محله ارمني‌ها را گشتم. به قصد راهم را طول مي‌دادم كه زياد در بيرون باشم. بي‌هدف بودم. شايد هم زياد بي‌هدف نبودم. شايد چيزي مي‌جستم و نمي‌يافتم. چه چيزي؟ شايد دنبال زني، دختري، همدمي مي‌گشتم. شايد. از جلو دختران و زنان ارمني كه با پسرانشان و مردهايشان داشتند صحبت مي‌كردند مي‌گذشتم و دزدكي به صورت دختران نگاه مي‌كردم و پيش خودم مي‌گفتم و به خود تلقين مي‌كردم كه جلب توجه آنها را مي‌كنم و آنها حتما از سبيل‌هاي من تعجب مي‌كنند و شايد هم آرزوي همدمي مرا مي‌كنند.

چقدر احمقانه ... من احساس خودم را به آنها نسبت مي‌دادم ... من پيش خود شرمم مي‌آمد، يعني بد مي‌دانستم كه آدم برود، قصد كند كه در محله ارمني‌ها پرسه بزند ...

42/3/9 صمد بهرنگي

۱۳۸۵/۱۰/۱۷

راست‌ترين راستي زندگي

پير خرد يكنفس آسوده بود
خلوت فرموده بود

كودك دل رفت و دو زانو نشست
مستِ مست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت هست

گفت كه اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساخته‌ي گرم و سرد
بر رخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده بالاي مرد؟

گفت درد

گفت چه بود اي همه دانندگي
راست‌ترين راستي زندگي؟

پير كه اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود
ناگه از شاخه‌اي افتاد برگ

گفت مرگ.

هاشم جاويد

كار خير

- خيلي حال مي‌ده آدم اينطور بي دغدغه كاراي خيريه بكنه.

- هوممم ...

داشت فرت و فرت مدرسه و دانشگاه مي‌ساخت.

- اينطوري كه پول آدم كم نمي‌شه خيلي خوبه.

- اوهومم ...

اين كلمه خيريه رو كجا ياد گرفته پدسّوخته؟ sim city بازي مي‌كرد. يه ترينر هم پيش‌بندش اجرا كرده بود كه پولاش تموم نشه.

خوب بود همه شهردارا از sim city شروع مي‌كردن.

۱۳۸۵/۱۰/۱۶

آموزه‌هاي پسر سينا (1) - خفقان

خفقان‌ نوعی‌ پریدن‌ و تپش‌ غیرعادی است که به قلب‌ روی‌ می‌آورد، سبب خفقان‌ عبارت‌است از هر چه ‌آزار به قلب می‌رساند، هر چه قلب از آن آزار بیند، واین آزاررسان‌ به قلب که مایه خفقان قلب می‌شود چند صورت‌ دارد:

۱) سبب آزار قلب در خود قلب است. ۲) سبب آزار قلب‌ درنیام‌ قلب است. ۳) آزار قلب از اندامان همسایه قلب به قلب سرایت کرده‌است. ۴) سبب‌ ممکن است ماده خلطی باشد. ۵) آزار قلب نتیجه سوءمزاج ساده بدون ماده باشد. ۶) شاید از ورم باشد. ۷) سبب گسستگی و تحلیل تک است. ۸) چیزی بیگانه سبب آزار قلب شده‌است. ۹) شاید از اثر ترسوئی و بزدلی زیاد که دارنده قلب دارد قلب آزار دیده‌باشد.۱۰) شاید از حساسیت زیاد قلب آزار بیند.

ابن سينا- قانون

۱۳۸۵/۱۰/۱۳

مي‌شمارم برگ‌هاي باغ را

پي كو لو از اين جهان رفت، در حالي كه مست بود.

و كنار آتش خيره نشسته بود.

و از اين آتش سيگارش را گيرانده بود.

۱۳۸۵/۱۰/۱۱

روسيه-قرن نوزده

"روسي مخلوق عجيبي است. مثل يك غربال هيچ چيز در او قرار نمي‌گيرد و باقي نمي‌ماند. در جواني با حرص و آز هرچه تمامتر، خود را با هرچه دم دستش است پر مي‌كند و بعد از سي سالگي غير از يك آشغالدان كثيف و تيره از او چيزي باقي نمي‌ماند. براي خوب زيستن و مثل آدم زندگي كردن آدم بايد كار كند، با ايمان و علاقه كار بكند. اما ما، ما نمي‌توانيم اين كار را بكنيم. يك معمار همينكه يك جفت عمارت حسابي و آبرومند بنا كرد مي‌نشيند و ورق بازي مي‌كند. تمام عمر قمار مي‌كند يا ممكن است جاي ديگر او را پشت صحنه تئاترها پيدا كرد.

روسيه كشور مردمان گرسنه و تنبل است. كشور مردماني است كه سيري ندارند. پر مي‌خورند و غذاهاي لذيذ مي‌خورند. مشروب خوارند، دوست دارند روزها هم بخوابند و در خواب خور و پف كنند. ازدواج مي‌كنند تا كسي را داشته باشند كه خانه آنها را اداره كند و رفيق و مترس دارند تا در اجتماع شهرت و مقام بدست بياورند. روانشناسي آنها مثل روانشناسي سگ است. وقتي كتكشان بزني به سختي زوزه مي‌كشند و به لانه‌هاي خود فرار مي‌كنند و وقتي نازشان كني به پشت مي‌خوابند و لنگهايشان را به هوا مي‌كنند و دم تكان مي‌دهند."

تحقير دردناك و سردي در اين كلمات نهفته بود. اما هر چند تحقيرآميز بود ولي با افسوس و اندوه ادا مي‌شد.

او به تمام ساكنين درمانده و افسرده كشورش نظر مي‌اندازد، با تبسمي محزون، با آهنگي ملايم و سرزنشي عميق،‌ با دردي در دل و انعكاسي از آن درد بر چهره، با صدايي صميمي و زيبا به آنها مي‌گويد:

- دوستان من بد زندگي مي‌كنيد، اين‌گونه زيستن شرم آور است!

ماكسيم گوركي - چند خاطره از چخوف - ترجمه سيمين دانشور (در مقدمه كتاب دشمنان)