ذكر آن پادشاه كه آن دانشمند را به اكراه در مجلس آورد و ساقي شراب بر دانشمند عرضه كرد. ساغر پيش او داشت، رو بگردانيد و ترشي و تندي آغاز كرد. شاه ساقي را گفت كه هين در طبعش آر. ساقي چندي بر سرش كوفت و شرابش درخورد داد الي آخره.
پادشاهه مست نشسته بود كه دانشمندي از راه ميگذشت:
پادشاهي مست اندر بزم خوش ميگذشت آن يك فقيهي بر درش
كرد اشارت كش در اين مجلس كشيد وز شراب لعل در خوردش دهيد
پس كشيدندش به شه بي اختيار شست در مجلس ترش چون زهر مارخوب، آدم فقيه و دانشمند باشه، اول بار كه تو مجلس شراب ميشينه حال بقيه رو ميگيره
عرضه كردش مي، نپذرفت او به خشم از شه و ساقي بگردانيد چشم
كه: به عمر خود نخوردستم شراب خوشتر آيد از شرابم زهر ناب
هين بجاي مي به من زهري دهيد تا من از خويش و شما زين وارهيد
مي نخورده عربده آغاز كرد گشته در مجلس گٍران چون مرگ و درداما ساقيٍ اهل فن، هر عبوسي رو از خماري درمياره
گفت شه با ساقيش اي نيك پي چه خموشي؟، ده، به طبعش آر هي!
چند سيلي بر سرش زد، گفت گير دركشيد از بيم سيلي آن زحير
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ در نديمي و مضاحك رفت و لاغخوب، دانشمند ما سرخوش و بشكن زنان، جيشش ميگيره و ميره گلاب به روتون دشّويي
شير گير و خوش شد، انگشتك بزد سوي مبرز رفت تا ميزك كند
و اونجا يكي از خدمتكاراي ماهروي پادشاهو ميبينه
يك كنيزك بود در مبرز چو ماه سخت زيبا و ز قراناقان شاه
چون بديد او را دهانش باز ماند عقل رفت و تن ستم پرداز ماند
عمرها بوده عزب، مشتاق و مست بر كنيزك در زمان در زد دو دست
بس تپييد آن دختر و نعره فراشت بر نيامد با وي و سودي نداشتاستادٍ قصهگو، از تمثيل خمير و نانوا استفاده ميكنه
زن به دست مرد در وقت لقا چون خمير آمد به دست نانبا
بسرشد گاهيش نرم و گه درشت زو برآرد چاق چاقي زير مشت
گاه پهنش واكشد بر تختهاي در همش آرد گهي يك لختهاي
گاه در وي ريزد آب و گه نمك از تنور و آتشش سازد محك
اين لعب تنها نه شورا با زنست هر عشيق و عاشقي را اين فن استحاصل اينجا اين فقيه از بي خودي نه عفيفي ماندش و نه زاهدي
آن فقيه افتاد بر آن حورزاد آتش او اندر آن پنبه فتاداين تشبيه تقلاي دو بدن موقع رسيدن به اوج لذت به دست و پا زدن مرغ سربريده خاص مولاناي ماست:
جان به جان پيوست و قالب ها چخيد چون دو مرغ سربريده ميتپيد
از طرفي، شاه هرچي موند ديد از دانشمنده خبري نيست، پا شد بره ببينه چه خبر شده
شه دراز و كو طريق بازگشت انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببيند واقعه ديد آنجا زلزلهي القارعه
آن فقيه از بيم برجست و برفت سوي مجلس جام را بربود تفتشاه خون جلو چشاشو گرفته، اما دانشمند ما هم بي تدبير نيست:
چون فقيهش ديد رخ پر خشم و قهر تلخ و خوني گشته همچون جام زهر
بانگ زد بر ساقيش كاي گرم دار چه نشستي، خيره ده در طبعش آر
خنده آمد شاه را، گفت اي كيا آمدم با طبع آن دختر تو را
آنچه آن را من ننوشم همچو نوش كي دهم در خورد يار و خويش و توشدمش گرم. شاهٍ جرم پوش با تلرانسي بوده.
قصه سر اومد. اما نجواي مولوي باز خرق عادته:ديگران را بس به طبع آوردهاي در صبوري چست و راغب كردهاي
هم به طبع آور به مردي خويش را پيشوا كن عقل صبر انديش را***
حاشيه: من شيفته تركيب سازيهاي مولويم: ستمپرداز، عقل صبر انديش، ...