۱۳۸۵/۰۹/۱۹

من يك message كوچك تلخم، مرا نخوان *

من يك سرماخورده‌ي بدعنقم. همسرم مرا بسته به چاي و آش. خودم به موزيك و سيگار. هيچ چيز بدتر از اين نيست كه عطر سيگار را نشنوم. ولعم را زياد مي‌كند. توي سرم پر سرب شده. سارتر آخر عمري تقريبا نابينا شده بود و نمي‌توانست چيزي بخواند سيمون بايد برايش كتاب مي‌خواند. وقتي پرسيدند گله‌اي نداري گفت: "نه، جز اينكه پزشك مرا از سيگار كشيدن منع كرده" (مضمون).
فردا يك جلسه كاري نسبتا مهم دارم كه بايد معركه گردان باشم. فكر مي‌كنم براي كرها آواز مي‌خوانم، با حفظ پروتكل. ببخشيد مخاطب‌هاي فردا. كسي براي انجام كاري كه دوست داري پول نمي‌دهد. فكر مي‌كنم سرماخوردگي استرس را كم مي‌كند. اصلا بيماري آدم را بي‌تفاوت مي‌كند. اين خوب است.
ديروز مه بود. از آنها كه روي زمين مي‌غلتد. قدم زدن توي مه خوب بود. مثل رانندگي در شب كيف دارد.
آخرين باري كه كاري را براي اولين بار كردي كي بود؟
* مصرع از حديث لرز غلامي است. اين نوشته ربطي به آن شعر زيبا ندارد.

هیچ نظری موجود نیست: