۱۳۸۰/۰۹/۲۰

خطي ز دلتنگي
خطي، اين لحظه ز دلتنگي، بر اين ديوار
يادگاري بنويس و به رهِ شِكْوه مپوي
از دورنگي كه ز يارانت ديدي، عيار!

گرتو خاموش بماني چه كسي خواهدبود
كه گواهي دهد:
«اينجا، بودند
عاشقاني كه زمين را به دگرآئيني
خواستند آذين بندند و
چه شيدا بودند!»

آه، ناجوانمردي گيتي آيا
تا بدانجاست كه فردا، وقتي
نبض اين ساعت فرتوت نخواهد زد،
هيچ مستي ديگر
در ته كوچه‌ي بن‌بستي در آخر شب
نغمه‌ي ما را با سوت نخواهد زد؟
با سرانگشتي، آغشته به خون و انكار،
يادگاري ز خود امروز بنه بر ديوار.

شفيعي كدكني - گزينه‌ي اشعار

هیچ نظری موجود نیست: