۱۳۸۵/۰۷/۱۴

البته سنه سي و نه، دونفر خيلي بود …

امروز توي پرونده هاي كامپيوترم پرسه ميزدم كه رسيدم به فايلي كه حاوي ليست وبلاگهاي فارسي بود. اين ليست در تاريخ سوم آذر هشتاد به روز شده و فقط 44 عضو داشت. بعضي هنوز دايرند و بعضي نه. با ديدن هر اسم چيزهايي كه از نوشته هايشان در ذهنم مانده بود تداعي مي شد. به وبلاگ "با شما نيستم" آقاي نوش آذر كه رسيدم ياد "صابون بي گناهي" اش افتادم و خواستم آنرا دوباره بخوانم. وبلاگش سر جا نبود يعني از
Nushazar dot de
به
Hylit dot net
رفته و وبلاگ را هم حذفش كرده است (يا من پيدايش نكردم). چكار مي شد كرد؟ در اينترنت فرشته اي به نام وب آركايو وجود دارد كه همه چيز را (تقريبا) ثبت مي كند و براي روز مبادا در بايگاني نگه مي دارد. مثلا مي توانيد ببينيد گوگل در سال 98 چه شكلي بوده است. يا سايت ياهو را در لباس سال 96 آن ملاحظه كنيد.

باري، مشكل اينجا بود كه مشاراليها زبان فارسي نمي فهميد و من مجبور شدم به جاي جستجوي خودكار، تمام آرشيو "با شما نيستم" را ورق بزنم و يادي از گذشته ها كنم تا برسم به "صابون بي گناهي". پيدا كردم و خواندم.
به فكرم زد آنرا اينجا بگذارم. مي ماند مسئله حق كپي. بالا و پايين صفحه‌ي آن زمان و اين زمانش چيزي درباره حق كپي ننوشته است و اميدوارم منظورش آن باشد كه مي شود اين كار را كرد.

صابون بيگناهی
10 دسامبر 2001 م
در شهرهای آلمان اين موقع سال، در مهمترين ميدان شهر که اغلب محل تجمع مردم است، بازاری داير می شود به نام بازار کریسمس يا به قول آلمانی ها Weihnachtsmarkt
. فروشنده ها در دکه های چوبی آذين بسته انواع وسايلی را که زينت بخش ايام کريسمس است عرضه می کنند، وسايلی مانند لامپ های تزئينی، مجسمهء چوبی حواريون، شمع های زينتی و ستاره های رنگی کاغذی و جز اينها. هوا اين موقع سال در آلمان سرد است و در هوای سرد شراب قرمز داغ می چسبد. مردم اغلب، پس از خريد، مقابل دکه های شراب فروشی گرد می آيند و شراب قرمز داغ می نوشند.
من امروز به بازار کريسمس رفتم. کريسمس جشن و عيد من نيست. ما در خارج از کشور عيد نداريم. در کريسمس اتفاقا بيشتر از اوقات ديگر سال احساس بيگانگی می کنيم و در نوروز هم که عيد ماست، مغازه ها و اداره ها باز است و شهر اصلا حال و هوای عيد ندارد و هوا هم متاسفانه اغلب بارانی است و سرد است و تا بهار هنوز راه درازی باقی است.
در بازار کريسمس ميان جمعيت می پلکيدم که ناگهان با تعجب ديدم مقابل يکی از دکه های چوبی آذين بسته عده ای صف کشيده اند. من رفتم ته صف ايستادم. به جستجوی چيزی نبودم و قصد نداشتم خريد کنم. با اين حال وقتی صف را ديدم، به دهها نفری که در صف ايستاده بودند پيوستم. حتی کنجکاو نبودم. در آن لحظه چاره ای نداشتم جز اين که در صف بايستم. نمی دانم برای تان چنين ماجرايی اتفاق افتاده است يا نه. اگر اتفاق افتاده باشد، شايد حال مرا در آن لحظه درک کنيد.
بيشتر کسانی که در صف ايستاده بودند از زنان و مردان پا به سن گذاشتهء کاتوليک بودند. از آنها که يکشنبهء هر هفته حتما در مراسم عشای ربانی شرکت می کنند. من با سی و هشت سال سن، در صف شايد از جوانترين آنها بودم.
در آن هوای سرد شايد يک ساعت، شايد هم بيشتر در صف ايستادم. از سرما پا به پا می شدم و منتظر بودم که نوبتم برسد. نمی توانستم از صف جدا شوم و به راه خود بروم. ديگران هم که در صف بودند، حال و روزشان بهتر از من نبود. برای مثال پيرزنی دو قدم آن طرف تر ايستاده بود. از سرما در خود فرورفته بود و زير لب چيزهايی نامفهوم می گفت. گاهی به پشت سر می نگريست، انگار که از کسی يا چيزی می ترسيد. عجيب اين بود که من در آن لحظه از نگاه پيرزن وحشت داشتم. پيرزن هر بار که برمی گشت، احساس می کردم مرگ در چشمان من می نگرد. پيرزن مرا به مرگ نزديک می کرد.
ساعتی گذشت و سرانجام نوبت به من رسيد. فروشنده مردی بود ميانسال و مهربان به نظر می رسيد. گفت: هوا سرد است، نيست؟
گفتم: بله. صف دراز است.
گفت: اما حالا نوبت شما شد. بفرمائيد.
و يک بسته صابون به دستم داد به نام صابون بيگناهی.
گفت: کاری از من برمی آيد؟
گفتم: نه. متشکرم.
گفت: پس روزتان به خير
خداحافظی نکردم. صابون بيگناهی قالب دستهای من بود. انگار صابون بيگناهی را برای دستهای من و برای تن من ساخته بودند. وقتی که از صف جدا شدم، يادم آمد که خداحافظی نکرده ام و پول صابون بيگناهی را نپرداخته ام. اما فروشنده پول طلب نکرده بود. احتمالا صابون بيگناهی رايگان بود. سرنوشت بود. تقدير بود.
به سرعت به خانه بازگشتم. در راه تمام مدت به اين فکر می کردم که صابون بيگناهی را به تنم بمالم و احساس سبکبالی کنم. صابون بيگناهی احتمالا مرا به کودکيم می پيوست.
اکنون صابون در حمام است. جلدش سبزرنگ است و با حروف درشت آبی رنگ به آلمانی اين دو کلمه به چشم می آيد: صابون بيگناهی! تا حالا ده بار شايد هم بيشتر به صابون نگاه کرده ام. اما دلم نمی آيد بازش کنم و تنم را با آن آشنا کنم. با اين حال همين که چنين صابونی هست، همين که اگر اين صابون با تن من آشنا شود، گناه اندک اندک به آب شسته می شود تا سرانجام به يک واژهء� بيگانه تبديل شود، اين واقعيت ها همه آرامبخش است. نگاه پيرزن هم البته هست. نگاه پيرزن آن روی ديگر سکه است. فکر می کنم اگر صابون بيگناهی را به تنم بمالم، ناگهان يک شبه پير می شوم. می ميرم. يک لحظه است. اما تا آن لحظه هنوز چند سالی وقت باقی است.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام از مطالبتون چیز یاد گرفتم .موید.