۱۳۸۷/۰۵/۱۵

جگر جادوگر قبيله را مي‌خواهم

شب شده. دور آتش نشسته‌ايم. همين امروز با مردان قبيله از يك سفر سه روزه برگشته‌ايم،‌ با لاشه‌ي دو قوچ و يك قرقاول و سه غاز مهاجر. خسته‌ايم. دلمان رؤيا مي‌خواهد. جادوگر قبيله شروع مي‌كند. از خدايان خشم‌آلود و مهربان قصه مي‌گويد. از پري‌هايي كه نرينگي‌مان را نشانه رفته‌اند، و از ابليس‌هايي كه اغوا مي‌كنند، همسران را مي‌فريبند و خانمان را برمي‌اندازند.
برانگيخته مي‌شويم. مي‌ترسيم. لذت مي‌بريم. رنج مي‌كشيم.

هیچ نظری موجود نیست: