بیماريئی که فکر و پندار در آن از مجرای طبیعی بیرون میرود و سر به تباهی و ترس میکشد، آن را مالیخولیا گویند. بدان می ماند که تاریکی از خارج وحشت آور و ترساننده است. اگر مالیخولیا معالجه نشود و بیمار در پکری و یورش بردن و شرارت بماند، مالیخولیا سرانجام به مانیا مبدل میشود.
مالیخولیا از سودای سوخته منشاء گیرد. برخی از اطباء عقیده دارند که مالیخولیا کار جنیان است و ما که طب ميآموزيم اهمیت نمیدهیم که از جن است یا از جن نیست. یکی از سببهای مالیخولیا، به وجود آمدن ترس بسیار یا اندوه بسیار است.
سپیدپوست چاق کمتر مالیخولیا میگیرد. اکثرا مالیخولیا سراغ آدمهای گندمگون، پرموی پشم آلوی لاغر را میگیرد. کسانی که زبان سبک و سریع گوی دارند و به سرعت چشم گردانند، کسانی که چهره بسیار قرمز دارند، کسانی که گندمگون، سیه چرده و لاغر اندام هستند، بویژه آنهایی که موهای زیاد و سیاهرنگ و ستبر بر سینه دارند، کسانی که رگهایشان گشاد است، کسانی که لب ستبر دارند، برای دچارشدن به مالیخولیا آمادگی دارند.
علت مالیخولیا بیشتر مردان را دربر میگیرد اما اگر زن گرفتار آمد بغرنجتر است. پیران و نوپیران زیاد به این بیماری گرفتار آیند. مالیخولیا در فصل زمستان اندک و در فصلهای تابستان و پائیز زیاد است.
کسانی که برای مالیخولیا آمادگی دارند، هرگاه با ترس یا اندوه یا بیخوابی زیاد روبرو شوند، به ابتلاء به مالیخولیا نزدیک میشوند.
علامتهای اولیه مالیخولیا از این قرار است : پندار بد، ترس بدون سبب، زودرنجی، گوشهگیری، پرش اندام، سرگیجه، صداها و به ویژه در مراق. هرگاه ازدرجه اول پا فراتر نهاد و مستحکمتر شد، حالت بیمار سر میکشد به: از مردم بریدن، بدبینی زیاد، اندوه، نفرت از مردم، پکری، پریشان گوئی، آرزوی جماع - که این از موجود بودن باد زیاد است - ترس همه نوع، ترس از چیزهائی که هست و از چیزهائی که نیست، اکثرا بیمش از چیزهائی است که ترس آور نیستند. از بیماران مالیخولیا هستند که میترسند آسمان بر سر آنها فرودآید، یا زمین آنها را ببلعد، یا از جن میترسند، از فرمانروا میترسند، از دزد میترسند، و هستند که گمان میکنند درنده بر آنها هجوم آورده. شاید ترس از اینها اثری از گذشته بیمار داشته باشد. گاهی گمان میکنند که چیزهائی دیده اند که ندیده اند. و احیانا در خیالبافی خودشان پادشاه میشوند یا درنده میگردند یا شیاطین شدهاند یا پرنده هستند یا ابزارهای صنعتی گشتهاند.
معالجه :
مالیخولیا تا در مرحله اولی است، علاجش آسان و اگر استوار شد علاجش دشوار میشود. ولی به هر صورت باشد حتما باید بیمار را دلخوش و شاد نگه داشت. در جای معتدل ساکن باشد. و هوای مسکنش را مرطوب ساخت. گیاهان خوشبوی در اطاقش پراکند، که بوی مسکن خوش باشد. همواره باید بوئیدنیهای خوش بو، بو کند. روغنهای خوش بو به مشامش برسد. بدن را به خوراکهای مناسب و شست و شو دادن قبل از خوراک عادت دهد. آب ولرم که زیاد گرم نباشد بر سرریزد. ماساژی که نیروبخش بدن است به عمل آورد.
از جماع بپرهیزد. مگذار زیاد عرق کند. از خوردن باقلی و گوشت خشکیده و عدس و کلم و شراب غلیظ تازه و هرچه نمک زده و هر چه شورمزه و تندمزه و هرچه بسیار ترش مزه است، پرهیزکند. باید چرب و شیرینی بخورد. اگر خواستی بخوابد سرش را با آب خشخاش و بابونه و بابونه چشم گاوی بمال! خواب بهترین علاج است. همیشه با خشخاش داروهائی بکار ببر که زیان خشخاش را از بین ببرند.
باید بیمار مالیخولیا نوعی سرگرمی - هرچه باشد - داشته باشد. کسانی نزد او باشند که برای آنها احترام قائل است و آنها را دوست دارد. اندکی شراب سفید آمیخته با آب بخورد، به شنیدن ترانههای خوش، دل خوش دارد. تنها ماندن و گوشهگیری برای آنها از هر بلائی بدتر است.
بیماران مالیخولیا اکثرا از رویدادهائی که برای آنها روی میدهد غم میخورند. یا از چیزی میترسند و در این ترسیدن از تفکر کردن باز میمانند. در هر حال دست از تفکر برداشتن علاج اصلی این بیماری است.
قانون - ابن سينا
۱ نظر:
سلام.من دختری 21 ساله هستم و مدتهاست که دچار این بیماری روحی شدم اما تا الان نمیدانستم و به تازگی متوجه شدم...با اینکه انسانی برونگراهستم باز هم نمیدانم از کجاشروع شد..فقط یک چیز را میدانم که نمیدانم علتش حساب میشود یا نه!؟...من از دوران راهنمایی که بودم این احساس را داشتم..و نمیتوانستم ان چیزی که در دلم بود را برای کسی بیان کنم هرجند که با او صمیمی بودم..اما حال کمی بهتر شده ام ولی هنوز ان حالات را دارم..چه کنم! کلافه و خسته ام.!! ان اشخاصی هم که برای انان به قول شما احترام قائلم..نمیتوانم کنار خودم نگهشان دارم.چون درگیر زندگی خودشان هستم...به تازگی بینهایت حساس و زودرنج شده ام..اما دوستانم همیشه بمن میگویند که تو خیلی قوی هستی ..چون هیچ وقت نذاشتم کسی از دلم با خبر بشه و همیشه برای کمک کردن به دیگر دوستانم وجهه ای قوی از خودم برایشان میساختم...اما دیگه نمیتونم..واقعا کم اوردم...نه انگیزه ای برای ادامه.نه شوروشوقی...هیچ!! به خداوندی خدا بریدم..کم اوردم..چه کنم!! شما بهم بگید..چه کنم!!؟؟
ارسال یک نظر