پسرک از آسیای شرقی نبود. نفسش میزد. همانطور که یکی سینش میزند، یکی شینش میزند. لهجهی نفس کشیدنش طوری بود که اگر میشنیدی، برمیگشتی ببینی چه میگوید.
این طور بود که من برمیگشتم نگاهش میکردم. دقیقتر بگویم بیشتر میشنیدمش. حرف و کلمه نبود. اصوات بود. مثل صدای پرنده. نمیتوانی بگویی صدای بلبل یا گراز چطور است. فقط کسی که قبلن شنیده میفهمد. میتوانم بگویم شبیه هق هق بود. نه … صدایی که قبل از هق هق میآید. اما به هق هق نمیرسید. نمیپکید. مقاومت میکرد.
فکر میکردم الان دلش چه آشوبی است. انقدر آشوب که میتواند بچای پکیدن بالا بیاورد. هیچکس به او نگفته بود مرد نباید بگرید. خود سرتقش بود. میخواستم رهایش کنم. میخواستم قصهای بسازم. این وضعیت میانیاش رها نمیکرد. خوب بود اگر در آغوش میگرفتمش تا بپکد. تن نمیداد. هی هق میزد. لبهایش را جمع میکرد و خیره به دور نگاه میکرد.
نمیشد ازش پرسید، نه میشد حتا به همدردی تظاهر کرد. چاره نیست. رهایش میکنم.