کنار جوانی که موهای ژلاتینی داشت نشستم. …
داشت روزنامه میخواند و موبایلش را محکم در دستش فشرده بود. جواب سلامم را نداد. من هم مشغول یادداشت یک لیست از کارهایم شدم.
حس کردم سرش روی شانهام سنگینی میکند. چند لحظه طول نکشید که از چرت پرید و باز مشغول روزنامه خواندن شد. یکهو برگشت که:
- ببخشید من خوابم برد و سرم افتاد رو شما
+ خواهش میکنم.
- چند شبه نخوابیدم.
+ هواپیما که بلند شد میتونی صندلی رو بدی عقب راحت بخوابی.
اینبار خیره به موبایلش رفت توی چرت. چند لحظه بعد موبایلش زنگ زد و جواب داد که هواپیما دارد تیکاف میکند و نمیتواند حرف بزند. قطع کرد و موبایلش روشن بود. باز خوابش برد.
یکهو برگشت به من که:
- زنیکه شوهردار خجالت نمیکشه. نگاشون کن.
با حرکت سرش خانم و آقایی را که ردیف جلویی نشسته بودند نشان داد.
+ میشناسیشون؟
- بله؟
+گفتم میشناسیشون مگه؟
- تو فرودگاه جدا بودن. اینجا جفت شدن.
صدای شرق روزنامه را دراورد و چشمانش برهم رفت.
من رفتم تو کوک زن و مرد ردیف جلو. داشتند آرام با هم حرف میزدند. یک لحظه که انگشتری در انگشت اشارهی دست راست زن از شکاف بین دو صندلی دیده شد، یاد پیام تجربی این نشانه افتادم: “ تو اجازه داری خودت را برای انتخاب طبیعی من عرضه کنی”.
من هم شروع کردم به پیشداوریهایم. لابد اینها صنمی دارند باهم و این ژلاتینی خوابالود که روزها از سر و همسر دور بوده دارد تلافی همهی پارانویایی که به همسرش داشته را درمیآورد.
ژلاتینی بیدار شده بود و داشت سعی میکرد پشتی صندلیش را به عقب براند.
- خرابه لامصب.
+ صندلی منم نمیره عقب. لابد چون صندلیا رو به هم چسبوندن اینو از کار انداختن.
دوباره نگاهش به صندلی جلو خیره میشود.
- قبلا یه عدهی مشخصی بودن. میشد شناختشون. حالا اصلا معلوم نیست کی به کیه.
دست چپ زن را از شکاف بین دو صندلی جلو میبینم. حلقه دارد. تعلق.
ژلاتینی خواب است. منتظر جواب من نیست. مردک مرا متوجه این جفت کرده. من از گذشتهشان چیزی نمیدانم. اما از بده بستانشان خوشم میآید.
ور میروم با غذای هواپیما تا آخر. فرود که آمدیم و بلندشده بودم که وسایلم را بردارم، باز صدای ژلاتینی درامد:
- ای خاک بر سر اون مرد.
این را خیلی بلند گفت. انقدر که دور و بریها برگشتند و به ژلاتینی سربزیر نگاه کردند.
***
از زندگی بین ژلاتینیها وحشت دارم.