۱۳۸۷/۰۹/۰۲

مرثيه‌اي براي يك رؤيا

يك نوشته‌ي اين وبلاگ درباره‌ي يك قرص مخدر، چهار برابر همه‌ي ديگر پست‌هايم در تمام مدت هفت سالي كه اين وبلاگ وجود داشته، بازديدكننده داشته است.
سهم قابل توجهي از بازديدهاي روزانه هم براي همان نوشته است.

۱۳۸۷/۰۸/۲۶

به خيابان رفتم، عشق باريده بود

دير ميروم خريد. در حد وظايف همسرداري يا تفنن يا اجبار. انقدر كه هر بار انگار به شهر تازه‌اي ميروم. مغازه‌ها و دكور‌ها و آدم‌ها عوض شده‌اند نسبت به بار قبل. من هم مثل يك توريست نديد بديد سياحت مي‌كنم.
اولين چيزي كه به چشمم مي‌خورد، دسته دسته دختر و پسرهايي است كه براي خريد نيامده‌اند. به سرعت ِ يك تصادف از كنار هم مي‌گذرند، در يك لحظه‌ي بي‌فرجام هم را برانداز مي‌كنند، در همان لحظه تصميم مي‌گيرند كه باقي شب ِ ناتمامشان را موش و گربه بازي كنند يا سراغ ديگري بروند. شايد آهسته شماره‌اي رد و بدل كنند و بقيه‌ي قصه را در عرصه‌ي خصوصي‌شان با تجربه يا تخيل مي‌توان در ذهن پرداخت.
بسياري از دخترها با مادرشان آمده‌ بودند. در نهايت ِ آراستگي. شايد همراه مادر خريد كردن، به خاطر امنيت باشد. اما در دست هيچ‌كدامشان نشانه‌اي از خريد نديدم. پيدا بود كه دنبال خواستگارهاي جدي هستند. كالايي بسيار گران و تاحدي قاچاق، با ديپلماسي سنگيني مبادله مي‌شد.

در بعضي از كشورها، دختر را در میدانهاي عمومي نمایش مي دادند تا مگر از میان مردان كسي خواستار و خریدار او شود؛ مردم سومالي چنین عادت دارند كه دختر را بیارایند و او را، سواره یا پیاده، در میان بوهاي خوش عطر و عود حركت دهند تا دامادهاي داوطلب تحریك شوند و بهاي بیشتري بپردازند.
از آماري كه در دست است هیچ برنمي آید كه زني از چنین نوع زناشویي شكایت داشته باشد، بلكه كاملا قضیه برعكس است و زنان به بهایي كه در مقابل خریداري آنان پرداخته مي شده افتخار مي‌كردند و زني را كه بدون فروخته شدن تن به ازدواج با مردي مي داد تحقیر مي‌كردند، چه در نظر آنان ازدواجي كه بر بنیان عشق و محبت صورت مي‌گرفته و مسئله‌ی پرداخت وجه در كار نبوده، همچون كسبي نامشروع بوده، كه بدون پرداخت چیزي منافعي عاید شوهر مي گردیده است.
از طرف دیگر، رسم چنان بود كه پدر عروس، در مقابل هدیه یا پولي كه از داماد مي گرفت، هدیه اي نیز به او مي داد، كه رفته رفته مقدار آن ترقي كرده و به اندازه‌ی هدیه‌ی داماد رسیده است. پس پدران ثروتمند از آن پیشتر رفته، بر مبلغ هدیه افزودند تا دختران خود را بهتر به شوهر بفرستند؛ به این ترتیب است كه قضیه‌ی همراه كردن جهیز با عروس به میان آمد؛ در واقع این دفعه پدر عروس است كه داماد را مي خرد، یا لااقل دو عمل خرید پهلو به پهلوي یكدیگر سیر مي كند.

ويل دورانت – تاريخ تمدن – جلد اول

بايد به روح ويلي مرحوم گفت اين‌ها براي شما تاريخ است، براي ما خاطره است.

***

13-14 ساله بودم كه اين روايت كوتاه را از پيرمردي هفتاد و چند ساله كه همسايه‌ي پدربزرگم بود شنيدم. يك كشاورز بازنشسته كه هشت نه بچه داشت و دوتايشان را در جنگ از دست داده بود. به زبان خودش داشت ما را به ازدواج ترغيب مي‌كرد.

- زن نَفَس زندگيه … مادر غلومرضا رو بار اول سر تنور ديدم. قد شماها بودم. ميومد خونمون نون مي‌پخت. نون رو كه به تنور ميزد صورتش آتيشي مي‌شد. از پشت چسبيدم بش.

لحظاتي مكث كرد. من و دوستم در بهت اين قصه‌ي اروتيك مانده بوديم. قطره اشكي را كه از گوشه‌ي چشم‌هاي كدرش سرازير بود ديدم.
- خدا بيامرزتش. زن خوبي بود.
تلاشي نمي‌كرد كه  عواطفش را پنهان كند و من اين بي‌حيايي مردمان پا به سن گذاشته را مي‌پسندم. مي‌بينيد كه اين قصه جزء خاطرات ماندگار من شد.

***

پیري سیاح روزي از یكي از راھنمایان اسكیموي خود پرسید: « به چه فكر مي‌كني؟»
و اين جواب را شنيد كه: «من به ھیچ چیز فكر نمي كنم؛ گوشت فراوان در اختیار دارم.»
آیا فرزانگي واقعي آن نیست كه تا ناچار نشویم، فكر نكنیم؟

ويل دورانت – تاريخ تمدن – جلد اول

***

تاريخ تمدن (كه اسم اصلي و برازنده‌ترش داستان تمدن است) از بهترين كتاب‌هايي است كه خوانده‌ام. هر بار بعد از سال‌ها به آن مراجعه مي‌كنم، چيزهاي جديدي در آن پيدا مي‌كنم. شايد بعضي از نظريه‌هاي اين كتاب با نظريات مناسب‌تر جايگزين شده باشند، اما فراتر از اطلاعاتي كه ارائه مي‌دهد، نوع نگاه دورانت و روايت داستان‌گونه و گاه طنزآميز آن گيرا است.

۱۳۸۷/۰۸/۱۶

غم جاودانه‌تر از شادي است؟

از شما مي‌پرسند يك لحظه‌ي اثرگذار در زندگي‌تان را بياد آوريد. لحظه‌اي كه در دنياي بيرون يا دروني‌تان اتفاقي افتاده كه به شدت بر شما اثر كرده و خاطره‌اش تا مدت طولاني (شايد تا پايان عمر) با شما مي‌ماند.

آيا اين لحظه و آن اتفاق، شاد است يا غمناك؟ شاد است با هاله‌اي از غم، يا غمناك است با هاله‌اي از شادي؟ سفيد است با راه راه سياه يا سياه است با راه راه سفيد؟

ديشب با دوستان براي ماهيگيري به يك شهر بندري در حاشيه‌ي خليج فارس رفتم. جاي همه خالي، بعد از غروب ماه تا نزديك صبح از تماشاي آسمان لذت بردم. مدت‌ها بود نديده بودم. حركت نرم خوشه‌ي پروين را از افق روبرو تا پشت سرم تعقيب مي‌كردم. در دلم مي‌گفتم چه باشكوه و ساده است. هم صحنه، هم لذت ديدنش. الان فكر مي‌كردم كه بازگو كردن لذتي كه تقريبا براي همه دم دست است مبتذل به نظر مي‌رسد.

شنيدن احساساتي اثرگذار است كه در گذشته‌اي نه چندان دور و شايد فقط  يك لحظه، (آن هم از ناخوداگاه ِ) ذهن مخاطب گذشته باشد. كسي كه بعد از يك روز پر تنش از ذهنش گذشته كه كاش آن رئيس بزرگ را در خواب خفه كند، از تماشاي فيلم يك قاتل سريالي لذتي ارضاكننده مي‌برد. همان فيلم براي يك كهنه سرباز كه -از سر اجبار و البته با پشتوانه‌ي قانون- آدم‌هاي زيادي را كشته است شايد چندان جذاب نباشد.

روي اسكله، در كافه‌ي كنار ساحل، توي ماشين و در راه همه جور موسيقي پخش مي‌شد. در راه برگشت سؤال اول اين نوشته به فكرم خطور ‌كرد. چرا اين “دلشدگان” در ذهن‌ها فخيم‌تر و ماندگارتر به نظر مي‌رسد از آن آهنگ دامبولي كه در كافه‌ي كنار ساحل پخش مي‌شد و انگار اوايل دهه‌ي پنجاه در يك كاباره‌ي لاله‌زار خوانده شده بود و ريتمي بسيار شاد داشت اما هيچكس نتوانست نام خواننده‌اش را بخاطر بياورد؟

اگر مثلا به رتبه بندي فيلم‌ها در IMDB هم نگاه كنيد به اين نتيجه‌ي قابل انتظار مي‌رسيد كه فيلم‌هاي كمدي معمولا رتبه‌هاي بالايي از نظر مخاطبان نمي‌آورد.

شيرين‌ترين تجربه‌هاي زندگي هم وقتي از آن‌ها فاصله مي‌گيريم يا فرصت تكرارشان را از دست مي‌دهيم، ارزش يادآوري چندباره پيدا مي‌كنند.

چرا؟ آيا شادمانگي احمقانه است؟ خوب، در اينكه آدم‌هاي ابله نوعا بي‌دغدغه‌ترند ترديدي نيست. در عين اينكه آدم‌هاي غمگين هم مثل بيماران مسري بقيه را فراري مي‌دهند.

اما آيا مي‌شود نتيجه گرفت كه براي اينكه اثر درازمدتي بر ذهن ديگران گذاشت، بايد عميقا غمگين‌شان كرد؟

مرتبط در پستو:
پروپرانولول (اينديرال)، داروي ضد حافظه