داشتيم از سينهكش توچال بالا ميرفتيم. به هن و هن افتاده بوديم. يك گروه دو سه نفري پشت سرمان بودند. يكي از آنها بلند شعر ميخواند: " اي سنگهاي كوه ... مرا پناه دهيد ... مرا پناه دهيد به صبحانهاي". گرسنه بود. ايستگاه پنج يك برادر ايستاده بود و عينكهاي دودي را بازداشت ميكرد. استعاره نيست، ايستاده بود و هركس از آن عينكهاي كشيده كه مد شده بود داشت را به بازجويي ميگرفت و عينكش را ضبط ميكرد. گروه ما آدمهايي بودند كه در كوه با هم آشنا شده بودند. پسر آهنگري كه با ما بود با حرص زمزمه ميكرد: "بر سر هر گذري ميكدهاي خواهم ساخت" همين يك مصرع يادم مانده. بعدها شنيدم عمرش كفاف نداده اين رجز را عملي كند. دهه شصت بود. امشب يادش افتادم. گوگل كردم اين شعر پيدا نشد. شعري شبيه آن از عطار نيشابوري پيدا كردم:
دست در دامن جان خواهم زد - پای بر فرق جهان خواهم زد
تن پلید است بخواهم انداخت - وان دم پاک به جان خواهم زد
از دلم مشعلهای خواهم ساخت - نفس شعلهفشان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد - دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان میزدهام - این دم انگشت زنان خواهم زد
۱ نظر:
سلام پیکولوی نازنین،
شعری که دنبالش میگشتی این است:
بعد از این جای وفا با تو جفا خواهم کرد
گذر از کوی تو بی مهر و وفا خواهم کرد
گر دهد چرخ به من مهلتی، ای باده خوران
بر سر هر گذری میکده وا خواهم کرد
آن قدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
فرش آن میکده ها را ز عبا خواهم کرد
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
زاهدا، کوری چشم تو و صد شیخ دگر
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
از تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شکوه زآیین بدت پیش خدا خواهم کرد
تا قلم در کف من تیشه فرهاد بود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
از میرزا حبیب خراسانی است و گناه پیدا نکردنش به گردن آن جوان است که طبق معمول شعر را بد خوانده!
کوچک شما،
گوگل ناطق!
ارسال یک نظر