۱۳۸۵/۰۸/۲۷

حسن حامد

معمولا اسم آدم ها را به سختي ياد مي گيرم و راحت فراموش مي كنم. گاهي براي به خاطر آوردن اسم يك همكار مدتي مكث ميكنم، گاه يك دوست قديمي را بعد از مدتها مي بينم و وقتي با عذرخواهي به او مي گويم كه نامش را فراموش كرده ام كمي به او بر مي خورد.
سال هاي پايان دهه شصت گاهي از كنار بيلبوردهاي تئاتر شهر كه رد مي شدي اسم نمايشي را مي ديدي كه نويسنده، كارگردان، طراح صحنه و بازيگرش حسن حامد بود. اولين بار چون به اجراي سالن اصلي نرسيدم انتخابش كردم. نمايش هايش معمولا در سالن چارسو اجرا مي شد و صحنه طوري بود كه مي توانستي نفس هايش و دانه هاي عرق روي صورتش را بشماري. جواني نحيف با پوستي گندمگون و كشيده. يك مهربان پر حرف كه با همه وجودش براي تو بازي مي كرد. از آن بازي ها كه توي تاريكي سالن صورتت را خيس كند.
مجله فيلم را ورق ميزدم كه ديدم نوشته حسن حامد درگذشت. سالش يادم نيست، همانطور كه اسم آدمها در يادم نمي ماند. همان سالهاي شصت بود. همان موقع كه تازه آمده بود رفته بود. به قدر يك ربع صفحه درباره اش نوشته بود. نوشته بود مرحوم حسن حامد! تركيبي كه پذيرفتنش سخت بود. نوشته بود كه بر اثر پركاري و سرماخوردگي مرده. شبيه شوخي بود.
ديگر اسمي از حسن حامد نديدم.
چند بار خواب ديدم كه زن ميانسالي كه چند پشت بام آن طرف تر دارد رخت پهن مي كند و چادر گلدارش را دور كمرش گره زده به اتاق كوچك و شلوغ او در آن بالاخانه كه در زمستان تهران درش نيمه باز بود خيره شده و همينطور كه رخت ها را قبل از آويزان كردن مي تكاند به اندام تكيده حسن حامد خيره شده و با خودش فكر مي كند كه اين پسره لاغر دارد چه مي نويسد كه حواسش به سرفه هاي بي امان خودش نيست.

هیچ نظری موجود نیست: