حالا كه بحث طرحهاي هوشمند مبارزه با بيناموسي داغ است، ياد يك خاطره از سال 78 افتادم.
براي كار مهمي بليط ليست انتظار گرفتم و به تهران پريدم. 48 ساعت بعد كارم را انجام داده بودم و خواستم برگردم. 48 ساعت بود نخوابيده بودم. هيچ پروازي جا نداد. با قيافهي برافروخته و چشمان گود افتادهي مردمان بيخواب، راهي ترمينال اتوبوسراني شدم. از در كه وارد شدم يكراست به سمت مونيتورهاي اطلاعات رفتم و شهر مقصدم را ميجوريدم. كسي از پشت به شانهام زد. يك سرباز نيروي انتظامي بود.
- بيا
- كجا؟
- پاسگاه ترمينال. سيگارتم خاموش كن
پك محكمي زدم.
- برا چي؟
- الان ميفهمي.
مثل گوسفند دنبالش راه افتادم. در آن حال نيمه بيخودي، همين قدر توجه در آن محيط بيتفاوتي هم برايم جالب بود. دم دفتر نيروي انتظامي سيگار را له كردم و رفتيم تو. اولين چهرهاي كه ديدم قيافهي سبزهي آفتاب سوختهاي بود كه شبيه كهنه معتادهاي جوان بود. لباس شخصي تنش بود اما از امر و نهي كردنش ميبرد كه افسري چيزي باشد. وقتي شروع به حرف زدن كرد، انگار كه با يك سابقه دار طرف بودم.
_ اين قيافش داد ميزنه. بازرسيش كن
سرباز خواست كيفم را روي ميز خالي كند. نگذاشتم. محتويات كيف را يكي يكي خالي كردم. افسر جواني از يك اتاق ديگر آمد و يك كيسهي پلاستيكي را به سرباز ديگري داد.
- ببرش آزمايشگاه
يك تكه ترياك تقريبا به اندازهي يك گردو توي كيسه بود. يك زن چاق ميانسال كه چند كيلو لباس پوشيده بود و بوي تند عرق و چربي ميداد آمده بود و التماس ميكرد شوهرش را رها كنند.
افسر اول دوباره آمد و همانطور كه رد ميشد از سرباز پرسيد
- پيدا كردي؟
- نه جناب سروان
- بازداشتگاه تا بره آزمايش
و رفت. خيال كردم الان يك تكنيسين ميآيد و از من آزمايش ادرار ميگيرد. افسر دومي دوباره آمد و نگاهي به محتويات كيفم انداخت كه داشتم جمعش ميكردم.
- Are you engineer?
- Yes. Do you study?
- Can you speak english?
خوشش آمده بود انگار. اما بوي كمكي ازش نميآمد. جملهي بيربط آخر را كه ميگفت، داشت ميرفت به سمت يك اتاق ديگر. از سرباز پرسيدم آزمايشگاه كجاست.
- هر وقت ماشين بياد ميفرسيمتون آزماشكا، بازداشكا ديگه پره
دور و برم را نگاه كردم. چند متر آنطرفتر يك در يكپارچه آهني بود كه بالايش يك دريچهي مربعي كوچك داشت. دو دست بيهدف از دريچه بيرون زده بود و بقيهي دريچه تاريكي مطلق بود.
داشتم ميترسيدم. نه، اصلا صحبت ترس نبود، وحشتم گرفتهبود.
كم كم هر كس گوشهاي رفت و مشغول كارش شد. جز چند سرباز كه در چند قدمي من گپ ميزدند. به ادامهي ماجرا فكر ميكردم. تا ثابت كنم سقا نيستم آبها را كشيده بودم. يكهو افتاده بودم وسط معركهاي كه تهش معلوم نبود. اگر آزمايششان خطا ميكرد چه؟
ياد سينسيناتوس و "دعوت به مراسم گردن زني" افتادم. سينسيناتوس به جرمي موهوم بازداشت، محاكمه و محكوم به اعدام ميشود. در تمام مدت داستان نميفهميم جرمش دقيقا چه بوده. او معلم بچههاي عقب افتاده بوده و گويا حرفهاي بودار ميزده است. لحظهاي كه قرار است بعد از يك مراسم آئيني مفصل گردنش را بزنند، همه چيز را مرور ميكند، بلند ميشود، لباسش را ميتكاند و در ميان بهت ديگران راهش را ميكشد و ميرود.
آرام و خوابزده كيفم را برداشتم و بافاصله به دنبال سربازي كه پي طعمهي جديد ميرفت راه افتادم. شعاع داخلي ترمينال جنوب را كه طي كردم از پلهها سرازير شدم و نپرسيده چپيدم توي اتوبوسي كه داشت راه ميافتاد. به همين بلاهت گريختم.